ندانی که بابای کوهی چه گفت به مردی که ناموس…
بیشتر بخوانید »باب پنجم در باب تسلیم و رضا
شنیدم که نا بالغی روزه داشت به صد محنت آورد…
بیشتر بخوانید »ریا کاری از نردبانی فتاد شنیدم که هم در نفس…
بیشتر بخوانید »شبی زیت فکرت همی سوختم چراغ بلاغت می افروختم پراکنده…
بیشتر بخوانید »مرا در سپاهان یکی یار بود که جنگاور و شوخ…
بیشتر بخوانید »یکی آهنین پنجه در اردبیل همی بگذرانید بیلک ز بیل…
بیشتر بخوانید »شبی کردی از درد پهلو نخفت طبیبی در آن ناحیت…
بیشتر بخوانید »یکی روستایی سقط شد خرش علم کرد بر تاک بستان…
بیشتر بخوانید »شنیدم که دیناری از مفلسی بیفتاد و مسکین بجستش بسی…
بیشتر بخوانید »فرو کوفت پیری پسر را به چوب بگفت ای پدر…
بیشتر بخوانید »