باب چهارم در تواضع

چه خوش گفت خر مهره ای در گلی

چه خوش گفت خر مهره ای در گلی

چو بر داشتش پر طمع جاهلی

مرا کس نخواهد خریدن به هیچ

به دیوانگی در حریرم مپیچ

خُبز دو همان قدر دارد که هست

وگر در میان شقایق نشست

نه منعم به مال از کسی بهترست

خر ار جلّ اطلس بپوشد خرست

بدین شیوه مرد سخنگوی چست

به آب سخن کینه از دل بشست

دل آزرده را سخت باشد سخن

چو خصمت بیفتاد سُستی مکن

چو دستت رسد مغز دشمن برآر

که فرصت فرو شوید از دل غبار

چنان ماند قاضی به جورش اسیر

که گفت ان هذا لیوم عسیر

به دندان گزید از تعجب یَدَین

بماندش در او دیده چون فرقدین

وزان جا جوان روی همت بتافت

برون رفت و بازش نشان کس نیافت

غریو از بزرگان مجلس بخاست

که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟

نقیب از پیش رفت و هر سو دوید

که مردی بدین نعت و صورت که دید؟

یکی گفت از این نوع شیرین نفس

در این شهر سعدی شناسیم و بس

بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت

حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *