باب پنجم در عشق و جوانى

حکایت دیر آمدى اى نگار سرمست

یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت : کجایی که مشتاق بوده ام . گفت : مشتاقی به که ملولی.

دیر آمدى اى نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

معشوقه که دیر دیر بینند

آخر کم از آنکه سیر بینند؟

به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار

بسى نماند که غیرت ، وجود من بکشد

به خنده گفت که من شمع جمعم اى سعدى

مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد؟

بى اعتنایى یار، آسانتر از محرومیت از دیدارش

دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده . جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. باری بلاطفتش گفتم : دانم که تو را در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلتی نیست . با وجود چنین معنی ، لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن. گفت : ای یار ، دست عتاب از دامن روزگارم بدار ، بارها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفای او سهل تر آید همی که صبر از دیدن او و حکما گویند : دل بر مجاهده نهادن آسانتر ست که چشم از مشاهده برگرفتن.

هر که بى او به سر نشاید برد

گر جفایى کند بباید برد

روزى ، از دست گفتمش زنهار

چند از آن روز گفتم استغفار

نکند دوست زینهار از دوست

دل نهادم بر آنچه خاطر اوست

گر بلطفم به نزد خود خواند

ور به قهرم براند او داند

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *