باب پنجم در عشق و جوانى

حکایت طوطیی با زاغ در قفس

طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده می برد و می گفت : این چه طلعت مکروه است و هیات ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون ؟ یا غراب البین ، یا لیت بینی ، و بینک بعد المشرقین .

على الصباح به روى تو هر که برخیزد

صباح روز سلامت بر او مسا باشد

به اخترى چو تو در صحبت بایستى

ولى چنین که تویى در جهان کجا باشد؟

عجب آنکه غراب از مجاورت طوی هم بجان آمده بود و ملول شده ، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون ، لایق قدر من آنستی که بازاغی به دیوار باغی بر خرامان همی رفتمی .

پارسا را بس این قدر زندان

که بود هم طویله رندان

بلی تا چه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خودرای ، ناجنس ، خیره درای ، به چنین بند بلا مبتلا گردانیده است ؟

کس نیاید به پاى دیوارى

که بر آن صورتت نگار کنند

گر تو را در بهشت باشد جاى

دیگران دوزخ اختیار کنند

این ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را از دانا وحشت است.

زاهدى در سماع رندان بود

زان میان گفت شاهدى بلخى

گر ملولى ز ما ترش منشین

که تو هم در میان ما تلخى

جمعى چو گل و لاله به هم پیوسته

تو هیزم خشک در میانى رسته

چون باد مخالف و چو سرما ناخوش

چون برف نشسته اى و چون یخ بسته

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *