باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت کنیزکى از اهالى چین

کنیزکى از اهالى چین را براى یکى از شاهان به هدیه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آمیزش کند. او تمکین نکرد. شاه خشمگین شد و او را به غلام سیاهى بخشید.

آن غلام سیاه به قدرى بدقیافه بود که لب بالایش از دو طرف بینیش بالاتر آمده بود و لب پایینش به گریبانش فرو افتاده بود، آن چنان هیکلى درشت و ناهنجار داشت که صخرالجن از دیدارش مى رمید و عین القطر از بوى بد بغلش مى گندید:

تو گویى تا قیامت زشترویى

بر او ختم است و بر یوسف نکویى

چنانکه شوخ طبعان لطیفه گو مى گویند:

شخصى نه چنان کریه منظر

کز زشتى او خبر توان داد

آنکه بغلى نعوذ باالله

مردار به آفتاب مرداد

این غلام سیاه که در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن کنیز آمیزش کرد. صبح آن شب ، شاه که از مستى بیرون آمده بود، به جستجوى کنیز پرداخت . او را نیافت . ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگین شد و فرمان داد که غلام سیاه را با کنیز محکم ببندند و بر بالاى بام کوشک ببردن و از آنجا به قعر دره گود بیفکنند.

یکى از وزیران پاک نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز کرد و گفت : غلام سیاه بدبخت را چندان خطایى نیست که درخور بخشش نباشد، با توجه به اینکه همه غلامان و چاکران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند.

شاه گفت : اگر غلام سیاه یک شب همبسترى با کنیز را، تاءخیر مى انداخت چه مى شد؟ که اگر چنین مى کرد، من خاطر او را به عطاى بیش ‍ از قیمت کنیز، شاد مى نمودم .

وزیر گفت : اى پادشاه روى زمین ! آیا نشنیده اى که :

تشته سوخته در چشمه روشن چو رسید

تو مپندار که از پیل دمان اندیشد

ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

شاه از این لطیفه فرح بخش وزیر، خوشش آمد و به او گفت : اکنون غلام سیاه را بخشیدم ، ولى کنیزک را چه کنم ؟

وزیرگفت : کنیزک را نیز به غلام سیاه ببخش ، زیرا نیم خورده او شایسته و سزاوار او است .

هرگز آن را به دستى مپسند

که رود جاى ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آب زلال

نیم خورده دهان گندیده

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *