باب ششم در ناتوانى و پيرى
حکایت غرور جوانی

روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه ای سست مانده . پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت : چه نشینی که نه جای خفتن است . گفتم : چون روم که نه پای رفتن است ؟ گفت : این نشنیدی که صاحبدلان گفته اند : رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.
ای که مشتاق منزلى ، مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز
اسب تازى دوتگ رود به شتاب
اشتر آهسته مى رود شب و روز
.