باب ششم در ناتوانى و پيرى
حکایت مهمان پیری شد
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی . شبی حکایت کرد مرا به عمر خویش بجز این فرزند نبوده است . درختی درین وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند . شبهای دراز در آن پای درخت بر حق نالیده ام تا مرا این فرزند بخشیده است . شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت : چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی . خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت است .
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنى سوى تربت پدرت
تو به جاى پدر چه کردى ، خیر؟
تا همان چشم دارى از پسرت
.