باب سوم در فضيلت قناعت
حکایت جوانمردی

را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید . کسی گفت : فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد . گویند آن بازرگان به بخل معروف بود .
گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
تا قیامت روز روشن ، کس ندیدى در جهان
جوانمرد گفت : اگر خواهم دارو دهد یا ندهد وگر دهد منفعت کند یا نکند . باری ، خواستن ازو زهر کشنده است .
هرچه از دو نان به منت خواستى
در تن افزودى و از جان کاستى
حکیمان گفته اند: آب حیات اگر فروشند به آب روی ، دانا نخرد که مردن به علت ، به از زندگانی بمذلت .
اگر حنظل خورى از دست خوشخو
به از شیرینى از دست ترشروى
.