اشکانیان

خواب دیدن بابک در کار ساسان

سکندر چو نومید گشت از جهان

بیفگند رایى میان مهان‏

بدان تا نگیرد کس از روم یاد

بماند مر ان کشور آباد و شاد

چو دانا بود بر زمین شهریار

چنین آورد دانش شاه بار

چو دارا برزم اندرون کشته شد

همه دوده را روز برگشته شد

پسر بد مر او را یکى شاد کام

خردمند و جنگى و ساسان بنام‏

پدر را بران گونه چون کشته دید

سر بخت ایرانیان گشته دید

از ان لشکر روم بگریخت اوى

بدام بلا در نیاویخت اوى‏

بهندوستان در بزارى بمرد

ز ساسان یکى کودکى ماند خرد

سکندر چو نومید گشت از جهان

بیفگند رایى میان مهان‏

بدان تا نگیرد کس از روم یاد

بماند مر ان کشور آباد و شاد

چو دانا بود بر زمین شهریار

چنین آورد دانش شاه بار

چو دارا برزم اندرون کشته شد

همه دوده را روز برگشته شد

پسر بد مر او را یکى شاد کام

خردمند و جنگى و ساسان بنام‏

پدر را بران گونه چون کشته دید

سر بخت ایرانیان گشته دید

از ان لشکر روم بگریخت اوى

بدام بلا در نیاویخت اوى‏

بهندوستان در بزارى بمرد

ز ساسان یکى کودکى ماند خرد

بدین هم نشان تا چهارم پسر

همى نام ساسانش کردى پدر

شبانان بدندى و گر ساربان

همه ساله با رنج و کار گران‏

چو کهتر پسر سوى بابک رسید

بدشت اندرون سر شبان را بدید

بدو گفت مزدورت آید بکار

که ایدر گذارد ببد روزگار

بپذیرفت بدبخت را سر شبان

همى داشت با رنج روز و شبان‏

چو شد کارگر مرد و آمد پسند

شبان سر شبان گشت بر گوسفند

دران روزگارى همى بود مرد

پر از غم دل و تن پر از رنج و درد

شبى خفته بد بابک رود یاب

چنان دید روشن روانش بخواب‏

که ساسان به پیل ژیان بر نشست

یکى تیغ هندى گرفته بدست‏

هرانکس که آمد بر او فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

زمین را بخوبى بیاراستى

دل تیره از غم بپیراستى‏

بدیگر شب اندر چو بابک بخفت

همى بود با مغزش اندیشه جفت‏

چنان دید در خواب کاتش پرست

سه آتش ببردى فروزان بدست‏

چو آذرگشسپ و چو خرّاد و مهر

فروزان بکردار گردان سپهر

همه پیش ساسان فروزان بدى

بهر آتشى عود سوزان بدى‏

سر بابک از خواب بیدار شد

روان و دلش پر ز تیمار شد

هرانکس که در خواب دانا بدند

بهر دانشى بر توانا بدند

بایوان بابک شدند انجمن

بزرگان فرزانه و راى زن‏

چو بابک سخن برگشاد از نهفت

همه خواب یک سر بدیشان بگفت‏

پر اندیشه شد زان سخن رهنماى

نهاده برو گوش پاسخ سراى‏

سرانجام گفت اى سر افراز شاه

بتأویل این کرد باید نگاه‏

کسى را که بینند زین سان بخواب

بشاهى برآرد سر از آفتاب‏

ور ایدونک این خواب زو بگذرد

پسر باشدش کز جهان بر خورد

چو بابک شنید این سخن گشت شاد

بر اندازه‏شان یک بیک هدیه داد

بفرمود تا سر شبان از رمه

بر بابک آید بروز دمه‏

بیامد شبان پیش او با گلیم

پر از برف پشمینه دل بدو نیم‏

بپردخت بابک ز بیگانه جاى

بدر شد پرستنده و رهنماى‏

ز ساسان بپرسید و بنواختش

بر خویش نزدیک بنشاختش‏

بپرسیدش از گوهر و از نژاد

شبان زو بترسید و پاسخ نداد

ازان پس بدو گفت کاى شهریار

شبان را بجان گر دهى زینهار

بگوید ز گوهر همه هرچ هست

چو دستم بگیرى بپیمان بدست‏

که با من نسازى بدى در جهان

نه بر آشکار و نه اندر نهان‏

چو بشنید بابک زبان برگشاد

ز یزدان نیکى دهش کرد یاد

که بر تو نسازم بچیزى گزند

بدارمت شادان دل و ارجمند

ببابک چنین گفت زان پس جوان

که من پور ساسانم اى پهلوان‏

نبیره جهاندار شاه اردشیر

که بهمنش خواندى همى یادگیر

سرافراز پور یل اسفندیار

ز گشتاسپ یل در جهان یادگار

چو بشنید بابک فرو ریخت آب

ازان چشم روشن که او دید خواب‏

بیاورد پس جامه پهلوى

یکى باره با آلت خسروى‏

بدو گفت بابک بگرمابه شو

همى باش تا خلعت آرند نو

یکى کاخ پر مایه او را بساخت

ازان سر شبانان سرش برفراخت‏

چو او را بران کاخ بر جاى کرد

غلام و پرستنده بر پاى کرد

بهر آلتى سر فرازیش داد

هم از خواسته بى‏نیازیش داد

بدو داد پس دختر خویش را

پسندیده و افسر خویش را

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *