داراب

رزم داراب با سپاه روم

بگفت این و زان جایگه بر گرفت

ازان مرز تا روم لشکر گرفت‏

سپهبد طلایه بداراب داد

طلایه سنان را بزهر آب داد

هم انگه طلایه بیامد ز روم

وزین سو نگهدار این مرز و بوم‏

ز ناگه دو لشکر بهم باز خورد

برآمد هم آنگاه گرد نبرد

همه یک بدیگر بر آمیختند

چو رود روان خون همى ریختند

چو داراب دید آن سپاه نبرد

بپیش اندر آمد بکردار گرد

ازان لشکر روم چندان بکشت

که گفتى فلک تیغ دارد بمشت‏

همى رفت زان گونه بر سان شیر

نهنگى بچنگ اژدهایى بزیر

بگفت این و زان جایگه بر گرفت

ازان مرز تا روم لشکر گرفت‏

سپهبد طلایه بداراب داد

طلایه سنان را بزهر آب داد

هم انگه طلایه بیامد ز روم

وزین سو نگهدار این مرز و بوم‏

ز ناگه دو لشکر بهم باز خورد

برآمد هم آنگاه گرد نبرد

همه یک بدیگر بر آمیختند

چو رود روان خون همى ریختند

چو داراب دید آن سپاه نبرد

بپیش اندر آمد بکردار گرد

ازان لشکر روم چندان بکشت

که گفتى فلک تیغ دارد بمشت‏

همى رفت زان گونه بر سان شیر

نهنگى بچنگ اژدهایى بزیر

چنین تا بلشکرگه رومیان

همى تاخت بر سان شیر ژیان‏

زمین شد ز رومى چو دریاى خون

جهانجوى را تیغ شد رهنمون‏

بپیروزى از رومیان گشت باز

بنزدیک سالار گردنفراز

بسى آفرین یافت از رشنواد

که این لشکر شاه بى‏تو مباد

چو ما باز گردیم زین رزم روم

سپاه اندر آید بآباد بوم‏

تو چندان نوازش بیابى ز شاه

ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه‏

همه شب همى لشکر آراستند

سلیح سواران بپیراستند

چو خورشید بر زد سر از تیره راغ

زمین شد بکردار روشن چراغ‏

بهم باز خوردند هر دو سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه‏

چو داراب پیش آمد و حمله برد

عنان را باسپ تگاور سپرد

بپیش صف رومیان کس نماند

ز گردان شمشیر زن بس نماند

بقلب سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده کرد آن سپاه بزرگ‏

و زان جایگه شد سوى میمنه

بیاورد چندى سلیح و بنه‏

همه لشکر روم بر هم درید

کسى از یلان خویشتن را ندید

دلیران ایران بکردار شیر

همى تاختند از پس اندر دلیر

بکشتند چندان ز رومى سپاه

که گل شد ز خون خاک آوردگاه‏

چهل جاثلیق از دلیران بکشت

بیامد صلیبى گرفته بمشت‏

چو زو رشنواد آن شگفتى بدید

ز شادى دل پهلوان بردمید

برو آفرین کرد و چندى ستود

بران آفرین مهربانى فزود

شب آمد جهان قیرگون شد برنگ

همى بازگشتند یک سر ز جنگ‏

سپهبد بلشکرگه رومیان

برآسود و بگشاد بند میان‏

ببخشید در شب بسى خواسته

شد از خواسته لشکر آراسته‏

فرستاد نزدیک داراب کس

که اى شیر دل مرد فریادرس‏

نگه کن کنون تا پسند تو چیست

وزین خواسته سودمند تو چیست‏

نگه دار چیزى که راى آیدت

ببخش آنچ دل رهنماى آیدت‏

هر آنچ آن پسندت نیاید ببخش

تو نامى ترى از خداوند رخش‏

چو آن دید داراب شد شادکام

یکى نیزه برداشت از بهر نام‏

فرستاد دیگر سوى رشنواد

بدو گفت پیروز بادى و شاد

چو از باختر تیره شد روى مهر

بپوشید دیباى مشکین سپهر

همان پاسى از تیره شب در گذشت

طلایه پراگند بر گرد دشت‏

غو پاسبان خاست چون زلزله

همى شد چو آواز شیر یله‏

چو زرّین سپر بر گرفت آفتاب

سر جنگ جویان بر آمد ز خواب‏

ببستند گردان ایران میان

همى تاختند از پس رومیان‏

بشمشیر تیز آتش افروختند

همه شهرها را همى سوختند

ز روم و ز رومى برانگیخت گرد

کس از بوم و بر یاد دیگر نکرد

خروشى بزارى برآمد ز روم

که بگذاشتند آن دلارام بوم‏

بقیصر بر از کین جهان تنگ شد

رخ نامدارانش بى‏رنگ شد

فرستاده آمد بر رشنواد

که گر دادگر سر نپیچد ز داد

شدند آنک جنگى بد از جنگ سیر

سر بخت روم اندر آمد بزیر

که گر باژ خواهید فرمان کنیم

بنوّى یکى باز پیمان کنیم‏

فرستاد قیصر ز هر گونه چیز

ابا برده‏ها بدره بسیار نیز

سپهبد پذیرفت زو آنچ بود

ز دینار و ز گوهر نابسود

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *