داراب

پروردن گازر داراب را

چو بیگاه گازر بیامد ز رود

بدو جفت او گفت هست این درود

که باز آمدى جامه‏ها نیم نم

بدین کار کرد از که یابى درم‏

دل گازر از درد پژمرده بود

یکى کودک زیرکش مرده بود

زن گازر از درد کودک نوان

خلیده رخان تیره گشته روان‏

بدو گفت گازر که باز آر هوش

ترا زشت باشد ازین پس خروش‏

کنون گر بماند سخن در نهفت

بگویم بپیش سزاوار جفت‏

بسنگى که من جامه را برزنم

چو پاکیزه گردد بآب افگنم‏

دران جوى صندوق دیدم یکى

نهفته بدو اندرون کودکى‏

چو بیگاه گازر بیامد ز رود

بدو جفت او گفت هست این درود

که باز آمدى جامه‏ها نیم نم

بدین کار کرد از که یابى درم‏

دل گازر از درد پژمرده بود

یکى کودک زیرکش مرده بود

زن گازر از درد کودک نوان

خلیده رخان تیره گشته روان‏

بدو گفت گازر که باز آر هوش

ترا زشت باشد ازین پس خروش‏

کنون گر بماند سخن در نهفت

بگویم بپیش سزاوار جفت‏

بسنگى که من جامه را برزنم

چو پاکیزه گردد بآب افگنم‏

دران جوى صندوق دیدم یکى

نهفته بدو اندرون کودکى‏

چو من بر گشادم در بسته باز

بدیدار آن خردم آمد نیاز

اگر بود ما را یکى پور خرد

نبودش بسى زندگانى بمرد

کنون یافتى پور با خواسته

بدینار و دیبا بیاراسته‏

چو آن جامه‏ها بر زمین بر نهاد

سر تنگ صندوق را برگشاد

زن گازر آن دید خیره بماند

بروبر جهان آفرین را بخواند

رخى دید تابان میان حریر

بدیدار ماننده اردشیر

پر از در خوشاب بالین او

عقیق و زبرجد بپایین او

بدست چپش سرخ دینار بود

سوى راست یاقوت شهوار بود

بدو داد زن زود پستان شیر

ببد شاد زان کودک دلپذیر

ز خوبى آن کودک و خواسته

دل او ز غم گشت پیراسته‏

بدو گفت گازر که این را بجان

خریدار باشیم تا جاودان‏

که این کودک نامدارى بود

گر او در جهان شهریارى بود

زن گازر او را چو پیوند خویش

بپرورد چونانک فرزند خویش‏

سیم روز داراب کردند نام

کز آب روان یافتندش کنام‏

چنان بد که روزى زن پاک راى

سخن گفت هر گونه با کدخداى‏

که این گوهران را چه سازى کنون

که باشد بدین دانشت رهنمون‏

بزن گفت گازر که اى نیک جفت

چه خاک و چه گوهر مرا در نهفت‏

همان به کزین شهر بیرون شویم

ز تنگى و سختى بهامون شویم‏

بشهرى که ما را ندانند کس

که خواریم و ناشاد گر دست رس‏

بشبگیر گازر بنه بر نهاد

برفت و نکرد از بر و بوم یاد

ببردند داراب را در کنار

نکردند جز گوهر و زر ببار

بپیمود زان مرز فرسنگ شست

بشهرى دگر ساخت جاى نشست‏

ببیگانه شهر اندرون ساخت جاى

بران سان که پر مایه‏تر کدخداى‏

بشهرى که بد نامور مهترى

فرستاد نزدیک او گوهرى‏

ازو بستدى جامه و سیم و زر

چنین تا فراوان نماند از گهر

بخانه جز از سرخ گوگرد نیز

نماند از بد و نیک صندوق چیز

زن گازر از چیز شد رهنماى

چنین گفت یک روز با کدخداى‏

که ما بى‏نیازیم زین کار کرد

توانگر شدى گرد پیشه مگرد

چنین داد پاسخ بدو کدخداى

که اى جفت پاکیزه و رهنماى‏

همى پیشه خوانى ز پیشه چه بیش

همیشه ز هر کار پیشه است پیش‏

تو داراب را پاک و نیکو بدار

بدان تا چه بار آورد روزگار

همى داشتندش چنان ارجمند

که از تند بادى ندیدى گزند

چو بر گشت چرخ از برش چند سال

یکى کودکى گشت با فرّ ویال‏

بکشتى شدى با بزرگان بکوى

کسى را نبودى تن و زور اوى‏

همه کودکان همگروه آمدند

بیکبارگى زو ستوه آمدند

بفریاد شد گازر از کار او

همى تیره شد تیز بازار او

بدو گفت کاین جامه برزن بسنگ

که از پیشه جستن ترا نیست ننگ‏

چو داراب زان پیشه بگریختى

همى گازر از دیده خون ریختى‏

شدى روزگارش بجستن دو بهر

نشان خواستى زو بدشت و بشهر

بجاییش دیدى کمانى بدست

بآیین گشاده بر و بسته شست‏

کمان بستدى سرد گفتى بدوى

که اى پر زیان گرگ پرخاش جوى‏

چه گردى همى گرد تیر و کمان

بخردى چرا گشته‏اى بدگمان‏

بگازر چنین گفت کاى باب من

چرا تیره گردانى این آب من‏

بفرهنگیان ده مرا از نخست

چو آموختم زند و استا درست‏

ازان پس مرا پیشه فرماى و جوى

کنون از من این کدخدایى مجوى‏

بدو مرد گازر بسى بر شمرد

ازان پس بفرهنگیانش سپرد

بیاموخت فرهنگ و شد بر منش

برآمد ز پیغاره و سرزنش‏

بدان پروراننده گفت اى پدر

نیاید ز من گازرى کارگر

ز من جاى مهرت بى‏اندیشه کن

ز گیتى سوارى مرا پیشه کن‏

نگه کرد گازر سوارى تمام

عنان پیچ و اسپ افگن و نیک نام‏

سپردش بدو روزگارى دراز

بیاموخت هرچش بدان بد نیاز

عنان و سنان و سپر داشتن

بآوردگه باره برگاشتن‏

همان زخم چوگان و تیر و کمان

هنر جوى دور از بد بدگمان‏

بران گونه شد زین هنرها که چنگ

نسودى بآورد با او پلنگ‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن