دارای

سدیگر رزم اسکندر با دارا و گریختن دارا به کرمان

سکندر چو از کارش آگاه شد

که دارا بتخت افسر ماه شد

سپه برگرفت از عراق و براند

برومى همى نام یزدان بخواند

سپه را میان و کرانه نبود

همان بخت دارا جوانه نبود

پذیره شدن را بیاراست شاه

بیاورد ز اصطخر چندان سپاه‏

که گفتى ستاره نتابد همى

فلک راه رفتن نیابد همى‏

سپاه دو کشور کشیدند صف

همه نیزه و گرز و خنجر بکف‏

بر آمد چنان از دو لشکر خروش

که چرخ فلک را بدرّید گوش‏

سکندر چو از کارش آگاه شد

که دارا بتخت افسر ماه شد

سپه برگرفت از عراق و براند

برومى همى نام یزدان بخواند

سپه را میان و کرانه نبود

همان بخت دارا جوانه نبود

پذیره شدن را بیاراست شاه

بیاورد ز اصطخر چندان سپاه‏

که گفتى ستاره نتابد همى

فلک راه رفتن نیابد همى‏

سپاه دو کشور کشیدند صف

همه نیزه و گرز و خنجر بکف‏

بر آمد چنان از دو لشکر خروش

که چرخ فلک را بدرّید گوش‏

چو دریا شد از خون گردان زمین

تن بى‏سران بد همه دشت کین‏

پدر را نبد بر پسر جاى مهر

بریشان نبخشید گردان سپهر

سیم ره بدارا در آمد شکست

سکندر میان تاختن را ببست‏

جهاندار لشکر بکرمان کشید

همى از بد دشمنان جان کشید

سکندر بیامد زى اصطخر پارس

که دیهیم شاهان بد و فخر پارس‏

خروشى بلند آمد از بارگاه

که اى مهتران نماینده راه‏

هرانکس که زنهار خواهد همى

ز کرده بیزدان پناهد همى‏

همه یک سره در پناه منید

بدانید اگر نیک خواه منید

همه خستگان را ببخشیم چیز

همان خون دشمن نریزیم نیز

ز چیز کسان دست کوته کنیم

خرد را سوى روشنى ره کنیم‏

که پیروزگر دادمان فرّهى

بزرگى و دیهیم شاهنشهى‏

کسى کو ز فرمان ما بگذرد

همى گردن اژدها بشکرد

ز چیزى که دید اندران رزمگاه

ببخشید یک سر همه بر سپاه‏

چو دارا ز ایران بکرمان رسید

دو بهر از بزرگان لشکر ندید

خروشى بد اندر میان سپاه

یکى را ندیدند بر سر کلاه‏

بزرگان فرزانه را گرد کرد

کسى را که با او بد اندر نبرد

همه مهتران زار و گریان شدند

ز بخت بد خویش بریان شدند

چنین گفت دارا که هم بى‏گمان

ز ما بود بر ما بد آسمان‏

شکن زین نشان در جهان کس ندید

نه از کاردانان پیشین شنید

زن و کودک شهریاران اسیر

و گر کشته خسته بژوپین و تیر

چه بینید و این را چه درمان کنید

که بد خواه را زین پشیمان کنید

نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه

نه شاهى نه فرزند و گنج و سپاه‏

ار ایدونک بخشایش کردگار

نباشد تبه شد بما روزگار

کسى کز گرانمایگان زیستند

بپیش شهنشاه بگریستند

بآواز گفتند کاى شهریار

همه خسته‏ایم از بد روزگار

سپه را ز کوشش سخن در گذشت

ز تارک دم آب برتر گذشت‏

پدر بى‏پسر شد پسر بى‏پدر

چنین آمد از چرخ گردان بسر

کرا مادر و خواهر و دختر است

همه پاک بر دست اسکندر است‏

همان پاک پوشیده رویان تو

که بودند لرزنده بر جان تو

چو گنج نیاکان برتر منش

که آمد بدست تو بى‏سرزنش‏

کنون مانده اندر کف رومیان

نژاد بزرگان و گنج کیان‏

ترا چاره با او مداراست بس

که تاج بزرگى نماند بکس‏

کسى گوید آتش زبانش نسوخت

بچاره بد از تن بباید سپوخت‏

تو او را بتن زیر دستى نماى

یکى در سخن نیز چربى فزاى‏

ببینیم فرجام تا چون بود

که گردش ز اندیشه بیرون بود

یکى نامه بنویس نزدیک او

پر اندیشه کن جان تاریک او

هم این چرخ گردان برو بگذرد

چنین داند آن کس که دارد خرد

از ایشان چو بشنید فرمان گزید

چنان کز دل شهریاران سزید

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن