اسکندر
باز فرستادن اسکندر پیغامى را به کید پادشاه هند براى گرفتن چهار چیز شگفت
فرستاده آمد بکردار باد
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سکندر فرستاده را گفت رو
بنزدیک آن نامور باز شو
بگویش که آن چیست کاندر جهان
کسى را نبود آشکار و نهان
بدیدند خود بودنى هرچ بود
سپهر آفرینش نخواهد فزود
بیامد فرستاده از نزد شاه
بکردار آتش بپیمود راه
چنین گفت با کید کاین چار چیز
که کس را بگیتى نبودست نیز
همى شاه خواهد که داند که چیست
که نادیدنى پاک نابود نیست
فرستاده آمد بکردار باد
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سکندر فرستاده را گفت رو
بنزدیک آن نامور باز شو
بگویش که آن چیست کاندر جهان
کسى را نبود آشکار و نهان
بدیدند خود بودنى هرچ بود
سپهر آفرینش نخواهد فزود
بیامد فرستاده از نزد شاه
بکردار آتش بپیمود راه
چنین گفت با کید کاین چار چیز
که کس را بگیتى نبودست نیز
همى شاه خواهد که داند که چیست
که نادیدنى پاک نابود نیست
چو بشنید کید آن ز بیگانه جاى
بپردخت و بنشست با رهنماى
فرستاده را پیش بنشاختند
ز هر در فراوانش بنواختند
از ان پس فرستاده را شاه گفت
که من دخترى دارم اندر نهفت
که گر بیندش آفتاب بلند
شود تیره از روى آن ارجمند
کمندست گیسوش همرنگ قیر
همى آید از دو لبش بوى شیر
خم آرد ز بالاى او سرو بن
گُلَفشان شود چون سراید سخن
ز دیدار و چهرش سخن بگذرد
همى داستان را خرد پرورد
چو خامش بود جان شرمست و بس
چنو در زمانه ندیدست کس
سپهبد نژادست و یزدان پرست
دل شرم و پرهیز دارد بدست
دگر جام دارم که پر مى کنى
و گر آب سرد اندرو افگنى
بده سال اگر با ندیمان بهم
نشیند نگردد مى از جام کم
همت مىدهد جام هم آب سرد
شگفت آنک کمّى نگیرد ز خورد
سوم آنک دارم یکى نو پزشک
که علّت بگوید چو بیند سرشک
اگر باشد او سالیان پیش گاه
ز دردى نپیچد جهاندار شاه
چهارم نهان دارم از انجمن
یکى فیلسوفست نزدیک من
همه بودنیها بگوید بشاه
ز گردنده خورشید و رخشنده ماه
فرستاده نامور بازگشت
پى باره با باد انباز گشت
بیامد چو پیش سکندر بگفت
دل شاه گیتى چو گل بر شگفت
بدو گفت اگر باشد این گفته راست
بدین چار چیز او جهان را بهاست
چو اینها فرستد بنزدیک من
درخشان شود جان تاریک من
بر و بوم او را نکوبم بپاى
برین نیکویى باز گردم بجاى