اسکندر
خواب دیدن کید- پادشاه قنوج
چنین گفت گوینده پهلوى
شگفت آیدت کاین سخن بشنوى
یکى شاه بد هند را نام کید
نکردى جز از دانش و راى صید
دل بخردان داشت و مغز ردان
نشست کیان افسر موبدان
دما دم بده شب پس یکدیگر
همى خواب دید این شگفتى نگر
بهندوستان هرک دانا بدند
بگفتار و دانش توانا بدند
بفرمود تا ساختند انجمن
هرانکس که دانا بد و راى زن
همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
چنین گفت گوینده پهلوى
شگفت آیدت کاین سخن بشنوى
یکى شاه بد هند را نام کید
نکردى جز از دانش و راى صید
دل بخردان داشت و مغز ردان
نشست کیان افسر موبدان
دما دم بده شب پس یکدیگر
همى خواب دید این شگفتى نگر
بهندوستان هرک دانا بدند
بگفتار و دانش توانا بدند
بفرمود تا ساختند انجمن
هرانکس که دانا بد و راى زن
همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
کس آن را گزارش ندانست کرد
پر اندیشه شدشان دل و روى زرد
یکى گفت با کید کاى شهریار
خردمند و ز مهتران یادگار
یکى نامدارست مهران بنام
ز گیتى بدانش رسیده بکام
بشهر اندرش خواب و آرام نیست
نشستش بجز با دد و دام نیست
ز تخم گیاهاى کوهى خورد
چو ما را بمردم همى نشمرد
نشستش با غرم و آهو بود
ز آزار مردم بیک سو بود
ز چیزى بگیتى نیابد گزند
پرستنده مردى و بختى بلند
مرین خوابها را بجز پیش اوى
مگو و ز نادان گزارش مجوى
چنین گفت با دانشى کید شاه
کزین پرهیز بگذرى نیست راه
هم آنگه باسپ اندر آورد پاى
بآواز مهران بیامد ز جاى
حکیمان برفتند با او بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم
جهاندار چون نزد مهران رسید
بپرسید داننده را چون سزید
بدو گفت کاى مرد یزدان پرست
که در کوه با غرم دارى نشست
بژرفى بدین خواب من گوش دار
گزارش کن و یک بیک هوش دار
چنان دان که یک شب خردمند و پاک
بخفتم بآرام بىترس و باک
یکى خانه دیدم چو کاخى بزرگ
بدو اندرون ژنده پیلى سترگ
در خانه پیداتر از کاخ بود
بپیش اندرون تنگ سوراخ بود
گذشتى ز سوراخ پیل ژیان
تنش را ز تنگى نکردى زیان
ز روزن گذشتى تن و بوم اوى
بماندى بدان خانه خرطوم اوى
دگر شب بدان گونه دیدم که تخت
تهى ماندى از من اى نیک بخت
کیى بر نشستى بران تخت عاج
بسر بر نهادى دلافروز تاج
سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب
یکى نغز کر پاس دیدم بخواب
بدو اندر آویخته چار مرد
رخان از کشیدن شده لاژورد
نه کرپاس جایى درید آن گروه
نه مردم شدى از کشیدن ستوه
چهارم چنان دیدم اى نامدار
که مردى شدى تشنه بر جویبار
همى آب ماهى برو ریختى
سر تشنه از آب بگریختى
جهان مرد و آب از پس او دوان
چو گوید بدین خواب نیکى گمان
به پنجم چنان دید جانم بخواب
که شهرى بدى هم به نزدیک آب
همه مردمش کور بودى بچشم
یکى را ز کورى ندیدم بخشم
ز داد و دهش و ز خرید و فروخت
تو گفتى همى شارستان بر فروخت
ششم دیدم اى مهتر ارجمند
که شهرى بدندى همه دردمند
شدندى بپرسیدن تن درست
همى دردمند آب ایشان بجست
همى گفت چونى بدرد اندرون
تنى دردمند و دلى پر ز خون
رسیده بلب جان ناتن درست
همى چاره تندرستان بجست
چو نیمى ز هفتم شب اندر گذشت
جهنده یکى باره دیدم بدشت
دو پا و دو دست و دو سر داشتى
بدندان گیا تیز بگذاشتى
چران داشتى از دو رویه دهن
نبد بر تنش جاى بیرون شدن
بهشتم سه خم دیدم اى پاک دین
برابر نهاده بروى زمین
دو پر آب و خمّى تهى در میان
گذشته بخشکى برو سالیان
ز دو خمّ پر آب دو نیک مرد
همى ریختند اندرو آب سرد
نه از ریختن زین کران کم شدى
نه آن خشک را دل پر از نم شدى
نهم شب یکى گاو دیدم بخواب
بر آب و گیا خفته بر آفتاب
یکى خوب گوساله در پیش اوى
تنش لاغر و خشک و بىآب روى
همى شیر خوردى ازو ماده گاو
کلان گاو گوساله بىزور و تاو
اگر گوش دارى بخواب دهَم
نرنجى همى تا بدین سر دهم
یکى چشمه دیدم بدشتى فراخ
وزو بر زبر برده ایوان و کاخ
همه دشت یک سر پر از آب و نم
ز خشکى لب چشمه گشته دژم
سزد گر تو پاسخ بگویى نهان
کزین پس چه خواهد بدن در جهان