اسکندر

رفتن اسکندر به دیدار خانه کعبه

چو لشکر شد از خواسته بى‏نیاز

برو ناگذشته زمانى دراز

بشبگیر برخاست آواى کوس

هوا شد بکردار چشم خروس‏

ز بس نیزه و پر نیانى درفش

ستاره شده سرخ و زرد و بنفش‏

سکندر بیامد بسوى حرم

گروهى ازو شاد و بهرى دژم‏

ابا ناله بوق و با کوس تفت

بخان براهیم آزر برفت‏

که خان حرم را برآورده بود

بدو اندرون رنجها برده بود

خداوند خواندش بیت الحرام

بدو شد همه راه یزدان تمام‏

ز پاکى و را خانه خویش خواند

نیایش بران کو ترا پیش خواند

چو لشکر شد از خواسته بى‏نیاز

برو ناگذشته زمانى دراز

بشبگیر برخاست آواى کوس

هوا شد بکردار چشم خروس‏

ز بس نیزه و پر نیانى درفش

ستاره شده سرخ و زرد و بنفش‏

سکندر بیامد بسوى حرم

گروهى ازو شاد و بهرى دژم‏

ابا ناله بوق و با کوس تفت

بخان براهیم آزر برفت‏

که خان حرم را برآورده بود

بدو اندرون رنجها برده بود

خداوند خواندش بیت الحرام

بدو شد همه راه یزدان تمام‏

ز پاکى و را خانه خویش خواند

نیایش بران کو ترا پیش خواند

خداى جهان را نباشد نیاز

نه جاى خور و کام و آرام و ناز

پرستشگهى بود تا بود جاى

بدو اندرون یاد کردِ خداى‏

پس آمد سکندر سوى قادسى

جهانگیر تا جهرم پارسى‏

چو آگاهى آمد بنصر قتیب

کزو بود مر مکّه را فرّ و زیب‏

پذیره شدش با نبرده سران

دلاور سواران نیزه وران‏

سوارى بیامد هم اندر زمان

ز مکّه بنزد سکندر دمان‏

که این نامدارى که آمد ز راه

نجوید همى تاج و گنج و سپاه‏

نبیره سماعیل نیک اخترست

که پور براهیم پیغمبرست‏

چو پیش آمدش نصر بنواختش

یکى مایه‏ور جایگه ساختش‏

بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت‏

سکندر چنین داد پاسخ بدوى

که اى پاک دل مهتر راستگوى‏

بدین دوده اکنون کدامست مه

جز از تو پسندیده و روز به‏

بدو گفت نصر اى جهاندار شاه

خزاعست مهتر بدین جایگاه‏

سماعیل چون زین جهان در گذشت

جهانگیر قحطان بیامد ز دشت‏

ابا لشکر گشن شمشیر زن

به بیداد بگرفت شهر یمن‏

بسى مردم بى‏گنه کشته شد

بدین دودمان روز برگشته شد

نیامد جهان آفرین را پسند

برو تیره شد راى چرخ بلند

خزاعه بیامد چو او گشت خاک

بر رنج و بیداد بدرود پاک‏

حرم تا یمن پاک بر دست اوست

بدریاى مصر اندرون شست اوست‏

سر از راه پیچیده و داد نه

ز یزدان یکى را بدل یاد نه‏

جهانى گرفته بمشت اندرون

نژاد سماعیل ازو پر ز خون‏

سکندر ز نصر این سخنها شنید

ز تخم خزاعه هر انکس که دید

بتن کودکان را نماندش روان

نماندند زان تخمه کس در جهان‏

ز بیداد بستد حجاز و یمن

براى و بمردان شمشیر زن‏

نژاد سماعیل را بر کشید

هرانکس که او مهترى را سزید

پیاده در آمد به بیت الحرام

سماعیلیان زو شده شادکام‏

بهر پى که برداشت قیصر ز راه

همى ریخت دینار گنجور شاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *