اسکندر
پاسخ دلاراى به نامه اسکندر
دلاراى چون آن سخنها شنید
یکى باد سرد از جگر بر کشید
ز دارا ز دیده ببارید خون
که بد ریخته زیر خاک اندرون
نویسنده نامه را پیش خواند
همى خون ز مژگان برخ بر فشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت
سخنهاى با مغز و فرّخ نوشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار دادار پروردگار
دگر گفت کز کار گردان سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
همى فرّ دارا همى خواستیم
زبان را بنام وى آراستیم
کنون چون زمان وى اندر گذشت
سر گاه او چوب تابوت گشت
دلاراى چون آن سخنها شنید
یکى باد سرد از جگر بر کشید
ز دارا ز دیده ببارید خون
که بد ریخته زیر خاک اندرون
نویسنده نامه را پیش خواند
همى خون ز مژگان برخ بر فشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت
سخنهاى با مغز و فرّخ نوشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار دادار پروردگار
دگر گفت کز کار گردان سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
همى فرّ دارا همى خواستیم
زبان را بنام وى آراستیم
کنون چون زمان وى اندر گذشت
سر گاه او چوب تابوت گشت
ترا خواهم اندر جهان نیکوى
بزرگى و پیروزى و خسروى
بکام تو خواهم که باشد جهان
برین آشکارا ندارم نهان
شنیدم همه هرچ گفتى ز مهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
ازان دخمه و دار و ز ماهیار
مکافات بد خواه جانوشیار
چو خون خداوند ریزد کسى
بگیتى درنگش نباشد بسى
دگر آنک جستى همى آشتى
بسى روز با پند بگذاشتى
نیاید ز شاهان پرستندگى
نجوید کس از تاجور بندگى
بجاى شهنشاه ما را توى
چو خورشید شد ماه ما را توى
مبادا بگیتى بجز کام تو
همیشه بر ایوانها نام تو
دگر آنک از ورشنک یاد کرد
دل ما بدان آرزو شاد کرد
پرستنده تست ما بندهایم
بفرمان و رایت سر افگندهایم
درودت فرستاد و پاسخ نوشت
یکى خوب پاسخ بسان بهشت
چو شاه زمانه ترا برگزید
سر از راى او کس نیارد کشید
نوشتیم نامه سوى مهتران
بپهلو نژادان جنگاوران
که فرمان داراست فرمان تو
نپیچد کسى سر ز پیمان تو
فرستاده را جامه و بدره داد
ز گنجش ز هر گونهیى بهره داد
چو رومى بنزد سکندر رسید
همه یاد کرد آنچ دید و شنید
و زان تخت و آیین و آن بارگاه
تو گفتى که زندهست برگاه شاه
سکندر ز گفتار او گشت شاد
بآرام تاج کیى بر نهاد