اسکندر

پاسخ طینوش به اسکندر

چو طینوش گفت سکندر شنید

بکردار باد دمان بر دمید

بدو گفت کاى ناکس بى‏خرد

ترا مردم از مردمان نشمرد

ندانى که پیش که دارى نشست

بر شاه منشین و منماى دست‏

سرت پر ز تیزى و کنداوریست

نگویى مرا خود که شاه تو کیست‏

اگر نیستى فرّ این نامدار

سرت کند مى چون ترنجى ز بار

هم اکنون سرت را من از درد فور

بلشکر نمایم ز تن کرده دور

یکى بانگ بر زد برو مادرش

که آسیمه بر گشت جنگى سرش‏

بطینوش گفت این نه گفتار اوست

بران درگه او را فرستاد دوست‏

چو طینوش گفت سکندر شنید

بکردار باد دمان بر دمید

بدو گفت کاى ناکس بى‏خرد

ترا مردم از مردمان نشمرد

ندانى که پیش که دارى نشست

بر شاه منشین و منماى دست‏

سرت پر ز تیزى و کنداوریست

نگویى مرا خود که شاه تو کیست‏

اگر نیستى فرّ این نامدار

سرت کند مى چون ترنجى ز بار

هم اکنون سرت را من از درد فور

بلشکر نمایم ز تن کرده دور

یکى بانگ بر زد برو مادرش

که آسیمه بر گشت جنگى سرش‏

بطینوش گفت این نه گفتار اوست

بران درگه او را فرستاد دوست‏

بفرمود کو را ببیرون برند

ز پیش نشستن بهامون برند

چنین گفت پس با سکندر براز

که طینوش بى‏دانش دیو ساز

نباید که اندر نهان چاره‏یى

بسازد گزندى و پتیاره‏یى‏

تو دانش پژوهى و دارى خرد

نگه کن بدین تا چه اندر خورد

سکندر بدو گفت کین نیست راست

چو طینوش را باز خوانى رواست‏

جهاندار فرزند را باز خواند

بران نامور زیرگاهش نشاند

سکندر بدو گفت کاى کامگار

اگر کام دل خواهى آرام دار

من از تو بدین کین نگیرم همى

سخن هرچ گویى پذیرم همى‏

مرا این نژندى ز اسکندرست

کجا شاد با تاج و با افسرست‏

بدین سان فرستد مرا نزد شاه

که از نامور مهترى باژ خواه‏

بدان تا هران بد که خواهد رسید

بر و بر من آید ز دشمن پدید

ورا من بدین زود پاسخ دهم

یکى شاه را راى فرّخ نهم‏

اگر دست او من بگیرم بدست

بنزد تو آرم بجاى نشست‏

بدان سان که با او نبینى سپاه

نه شمشیر بینى نه تخت و کلاه‏

چه بخشى تو زین پادشاهى مرا

چو بپسندى این نیک خواهى مرا

چو بشنید طینوش گفت این سخن

شنیدم نباید که گردد کهن‏

گرین را که گفتى بجاى آورى

بکوشى و پاکیزه راى آورى‏

من از گنج و ز بدره و هرچ هست

ز اسپان و مردان خسرو پرست‏

ترا بخشم و نیز دارم سپاس

تو باشى جهانگیر و نیکى شناس‏

یکى پاک دستور باشى مرا

بدین مرز گنجور باشى مرا

سکندر بیامد ز جاى نشست

برین عهد بگرفت دستش بدست‏

بپرسید طینوش کاین چون کنى

بدین جادوى بر چه افسون کنى‏

بدو گفت چون باز گردم ز شاه

تو باید که با من بیایى براه‏

ز لشکر بیارى سوارى هزار

همه نامدار از در کار زار

بجایى یکى بیشه دیدم براه

نشانم ترا در کمین با سپاه‏

شوم من ز پیش تو در پیش اوى

ببینم روان بداندیش اوى‏

بگویم که چندین فرستاد چیز

کزان پس نیندیشى از چیز نیز

فرستاده گوید که من نزد شاه

نیارم شدن در میان سپاه‏

اگر شاه بیند که با موبدان

شود نزد طینوش با بخردان‏

چو بیندش بپذیرد این خواسته

ز هر گونه‏یى گنج آراسته‏

بیاید چو بیند ترا بى‏سپاه

اگر باز گردد گشادست راه‏

چو او بشنود خوب گفتار من

نه اندیشد از رنگ و بازار من‏

بیاید بران سایه زیر درخت

ز گنجور مَى‏خواهد و تاج و تخت‏

تو جنگى سپاهى بگردش درآر

برآساید از گردش روزگار

مکافات من باشد و کام تو

نجوید ازان پس کس آرام تو

که آید بدستت بسى خواسته

پرستنده و اسپ آراسته‏

چو طینوش بشنید زان شاد شد

بسان یکى سرو آزاد شد

چنین داد پاسخ که دارم امید

که گردد بدو تیره روزم سپید

بدام من آویزد او ناگهان

بخونى که او ریخت اندر جهان‏

چو داراى دارا و گردان سند

چو فور دلیر آن سرافراز هند

چو قیدافه گفت سکندر شنید

بچشم و دلش چاره او بدید

بخندید زان چاره در زیر لب

دو بسّد نهان کرد زیر قصب‏

سکندر بیامد ز نزدیک اوى

پر اندیشه بد جان تاریک اوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن