اسکندر
گرفتار شدن پسر قیدافه به دست رومیان
چو اسکندر آن نامه او بخواند
بزد ناى رویین و لشکر براند
همى رفت یک ماه پویان براه
چو آمد سوى مرز او با سپاه
یکى پادشا بود فریان بنام
ابا لشکر و گنج و گسترده کام
یکى شارستان داشت با ساز جنگ
سرا پرده او ندیدى پلنگ
بیاورد لشکر گرفت آن حصار
بران باره دژ گذشتى سوار
سکندر بفرمود تا جاثلیق
بیاورد عرّاده و منجنیق
بیک هفته بستد حصار بلند
بشهر اندر آمد سپاه ارجمند
سکندر چو آمد بشهر اندرون
بفرمود کز کس نریزند خون
چو اسکندر آن نامه او بخواند
بزد ناى رویین و لشکر براند
همى رفت یک ماه پویان براه
چو آمد سوى مرز او با سپاه
یکى پادشا بود فریان بنام
ابا لشکر و گنج و گسترده کام
یکى شارستان داشت با ساز جنگ
سرا پرده او ندیدى پلنگ
بیاورد لشکر گرفت آن حصار
بران باره دژ گذشتى سوار
سکندر بفرمود تا جاثلیق
بیاورد عرّاده و منجنیق
بیک هفته بستد حصار بلند
بشهر اندر آمد سپاه ارجمند
سکندر چو آمد بشهر اندرون
بفرمود کز کس نریزند خون
یکى پور قیدافه داماد بود
بدین شهر فریان بدو شاد بود
بدو داده بد دختر ارجمند
کلاهش بقیدافه گشته بلند
که داماد را نام بد قیدروش
بدو داده فریان دل و چشم و گوش
یکى مرد بد نام او شهرگیر
بدستش زن و شوى گشته اسیر
سکندر بدانست کان مرد کیست
بجستش که درمان آن کار چیست
بفرمود تا پیش او شد وزیر
بدو داد فرمان و تاج و سریر
خردمند را بیطقون بود نام
یکى راى زن مرد گسترده کام
بدو گفت کاید بپیشت عروس
ترا خوانم اسکندر فیلقوس
تو بنشین به آیین و رسم کیان
چو من پیشت آیم کمر بر میان
بفرماى تا گردن قیدروش
ببرّد دژ آگاه جنگى ز دوش
من آیم بپیشت بخواهشگرى
نمایم فراوان ترا کهترى
نشستنگهى ساز بىانجمن
چو خواهش فزایم ببخشى بمن
شد آن مرد دستور با درد جفت
ندانست کان را چه باشد نهفت
ازان پس بدو گفت شاه جهان
که این کار باید که ماند نهان
مرا چون فرستادگان پیش خوان
سخنهاى قیدافه چندى بران
مرا شاد بفرست باده سوار
که رو نامه بر زود و پاسخ بیار
بدو بیطقون گفت کایدون کنم
بفرمان برین چاره افسون کنم
بشبگیر خورشید خنجر کشید
شب تیره از بیم شد ناپدید
نشست از بر تخت بر بیطقون
پر از شرم رخ دل پر از آب خون
سکندر بپیش اندرون با کمر
گشاده در چاره و بسته در
چو آن پور قیدافه را شهر گیر
بیاورد گریان گرفته اسیر
زنش هم چنان نیز با بوى و رنگ
گرفته جوان چنگ او را بچنگ
سبک بیطقون گفت کین مرد کیست
کش از درد چندین بباید گریست
چنین داد پاسخ که باز آر هوش
که من پور قیدافهام قیدروش
جزین دخت فریان مرا نیست جفت
که دارد پس پرده من نهفت
بر آنم که او را سوى خان خویش
برم تا بدارمش چون جان خویش
اسیرم کنون در کف شهر گیر
روان خسته از اختر و تن بتیر
چو بشنید زو این سخن بیطقون
سرش گشت پر درد و دل پر از خون
بر آشفت از ان پس بدژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
چنین هم ببند اندرون با زنش
بشمشیر هندى بزن گردنش
سکندر بیامد زمین بوس داد
بدو گفت کاى شاه قیصر نژاد
اگر خون ایشان ببخشى بمن
سر افراز گردم بهر انجمن
سر بىگناهان چه برّى بکین
که نپسندد از ما جهان آفرین
بدو گفت بیدار دل بیطقون
که آزاد کردى دو تن را ز خون
سبک بیطقون گفت با قیدروش
که بردى سرى که دور مانده ز دوش
فرستم کنون با تو او را بهم
بخواند بمادرت بر بیش و کم
اگر ساو و باژم فرستد نکوست
کسى را ندرّد بدین جنگ پوست
نگه کن بدین پاک دستور من
که گوید بدو رزم گر سور من
تو آن کن ز خوبى که او با تو کرد
بپاداش پیچد دل راد مرد
چو این پاسخ نامه یابى ز شاه
بخوبى و را بازگردان ز راه
چنین گفت با بیطقون قیدروش
که زو بر ندارم دل و چشم و گوش
چگونه مر او را ندارم چو جان
کزو یافتم جفت و شیرین روان