اسکندر

آزمودن اسکندر فرزانه و پزشک و جام کید

چو شد کار آن سرو بن ساخته

بآیین او جاى پرداخته‏

بپردخت ازان پس بداننده مرد

که چون خیزد از دانش اندر نبرد

پر از روغن گاو جامى بزرگ

فرستاد زى فیلسوف سترگ‏

که این را باندامها در بمال

سرون و میان و بر و پشت و یال‏

بیاساى تا ماندگى بفگنى

بدانش مرا جان و مغز آگنى‏

چو دانا بروغن نگه کرد گفت

که این بند بر من نشاید نهفت‏

بجام اندر افگند سوزن هزار

فرستاد بازش سوى شهریار

بسوزن نگه کرد شاه جهان

بیاورد آهنگران را نهان‏

چو شد کار آن سرو بن ساخته

بآیین او جاى پرداخته‏

بپردخت ازان پس بداننده مرد

که چون خیزد از دانش اندر نبرد

پر از روغن گاو جامى بزرگ

فرستاد زى فیلسوف سترگ‏

که این را باندامها در بمال

سرون و میان و بر و پشت و یال‏

بیاساى تا ماندگى بفگنى

بدانش مرا جان و مغز آگنى‏

چو دانا بروغن نگه کرد گفت

که این بند بر من نشاید نهفت‏

بجام اندر افگند سوزن هزار

فرستاد بازش سوى شهریار

بسوزن نگه کرد شاه جهان

بیاورد آهنگران را نهان‏

بفرمود تا گرد بگداختند

از آهن یکى مهره‏یى ساختند

سوى مرد دانا فرستاد زود

چو دانا نگه کرد و آهن بسود

بساعت ازان آهن تیره رنگ

یکى آینه ساخت روشن چو زنگ‏

ببردند نزد سکندر بشب

و زان راز نگشاد بر باد لب‏

سکندر نهاد آینه زیر نم

همى داشت تا شد سیاه و دژم‏

بر فیلسوفش فرستاد باز

بران کار شد رمز آهن دراز

خردمند بزدود آهن چو آب

فرستاد بازش هم اندر شتاب‏

ز دودش ز دارو کزان پس زنم

نگردد بزودى سیاه و دژم‏

سکندر نگه کرد و او را بخواند

بپرسید و بر زیرگاهش نشاند

سخن گفتش از جام روغن نخست

همى دانش نامور بازجست‏

چنین گفت با شاه مرد خرد

که روغن بر اندامها بگذرد

تو گفتى که از فیلسوفان شهر

ز دانش مرا خود فزونست بهر

بپاسخ چنین گفتم اى پادشا

که دانا دل مردم پارسا

چو سوزن پى و استخوان بشمرد

اگر سنگ پیش آیدش بشکرد

بپاسخ بدانا چنین گفت شاه

که هر دل که آن گشته باشد سیاه‏

ببزم و برزم و بخون ریختن

بهر جاى با دشمن آویختن‏

سخنهاى باریک مرد خرد

چو دل تیره باشد کجا بگذرد

ترا گفتم این خوب گفتار خویش

روان و دل و راى هشیار خویش‏

سخن داند از موى باریکتر

ترا دل ز آهن نه تاریک‏تر

تو گفتى برین سالیان بر گذشت

ز خونها دلم پر ز زنگار گشت‏

چگونه براه آید این تیرگى

چه پیچم سخن را بدین خیرگى‏

ترا گفتم از دانش آسمان

ز دایم دلت تا شوى بى‏گمان‏

ازان پس که چون آب گردد برنگ

کجا کرد باید بدو کار تنگ‏

پسند آمدش تازه گفتار اوى

دلش تیزتر گشت بر کار اوى‏

بفرمود تا جامه و سیم و زر

بیاورد گنجور جامى گهر

بدانا سپردند و داننده گفت

که من گوهرى دارم اندر نهفت‏

که یابم بدو چیز و بى‏دشمنست

نه چون خواسته جفت آهرمنست‏

بشب پاسبانان نخواهند مزد

براهى که باشم نترسم ز دزد

خرد باید و دانش و راستى

که کژّى بکوبد در کاستى‏

مرا خورد و پوشیدنى زین جهان

بس از شهریار آشکار و نهان‏

که دانش بشب پاسبان منست

خرد تاج بیدار جان منست‏

ببیشى چرا شادمانى کنم

برین خواسته پاسبانى کنم‏

بفرماى تا این برد باز جاى

خرد باد جان مرا رهنماى‏

سکندر بدو ماند اندر شگفت

ز هر گونه اندیشها برگرفت‏

بدو گفت زین پس مرا بر گناه

نگیرد خداوند خورشید و ماه‏

خریدارم این راى و پند ترا

سخن گفتن سودمند ترا

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن