اسکندر

آزمودن اسکندر پزشک هندوستان را

بفرمود تا رفت پیشش پزشک

که علّت بگفتى چو دیدى سرشک‏

سر دردمندى بدو گفت چیست

که بر درد زان پس بباید گریست‏

بدو گفت هر کس که افزون خورد

چو بر خوان نشیند خورش ننگرد

نباشد فراوان خورش تن درست

بزرگ آنک او تن درستى بجست‏

بیامیزم اکنون ترا دارویى

گیاها فراز آرم از هر سویى‏

که همواره باشى تو زان تن درست

نباید بدارو ترا دست شست‏

همان آرزوها بیفزایدت

چو افزون خورى چیز نگزایدت‏

همان یاد دارى سخنهاى نغز

بیفزاید اندر تنت خون و مغز

بفرمود تا رفت پیشش پزشک

که علّت بگفتى چو دیدى سرشک‏

سر دردمندى بدو گفت چیست

که بر درد زان پس بباید گریست‏

بدو گفت هر کس که افزون خورد

چو بر خوان نشیند خورش ننگرد

نباشد فراوان خورش تن درست

بزرگ آنک او تن درستى بجست‏

بیامیزم اکنون ترا دارویى

گیاها فراز آرم از هر سویى‏

که همواره باشى تو زان تن درست

نباید بدارو ترا دست شست‏

همان آرزوها بیفزایدت

چو افزون خورى چیز نگزایدت‏

همان یاد دارى سخنهاى نغز

بیفزاید اندر تنت خون و مغز

شوى بر تن خویشتن کامگار

دلت شاد گردد چو خرّم بهار

همان رنگ چهرت بجاى آورد

بهر کار پاکیزه راى آورد

نگردد پراگنده مویت سپید

ز گیتى سپیدى کند ناامید

سکندر بدو گفت نشنیده‏ام

نه کس را ز شاهان چنین دیده‏ام‏

گر آرى تو این نغز دارو بجاى

تو باشى بگیتى مرا رهنماى‏

خریدار گردم ترا من بجان

شوى بى‏گزند از بد بدگمان‏

ورا خلعت و نیکویها بساخت

ز دانا پزشکان سرش بر فراخت‏

پزشک سراینده آمد بکوه

بیاورد با خویشتن زان گروه‏

ز دانایى او را فزون بود بهر

همى زهر بشناخت از پاى زهر

گیاهاى کوهى فراوان درود

بیفگند زو هرچ بیکار بود

ازو پاک تریاکها برگزید

بیامیخت دارو چنانچون سزید

تنش را بداروى کوهى بشست

همى داشتش سالیان تن درست‏

چنان شد که او شب نخفتى بسى

بیامیختى شاد با هر کسى‏

بکار زنان تیز بودى سرش

همى نرم جایى بجستى برش‏

ازان سوى کاهش گرایید شاه

نکرد اندر آن هیچ تن را نگاه‏

چنان بد که روزى بیامد پزشک

ز کاهش نشان یافت اندر سرشک‏

بدو گفت کز خفتُ و خیز زنان

جوان پیر گردد بتن بى‏گمان‏

بر آنم که بى‏خواب بودى سه شب

بمن بازگوى این و بگشاى لب‏

سکندر بدو گفت من روشنم

از آزار سستى ندارد تنم‏

پسندیده داناى هندوستان

نبود اندر آن کار همداستان‏

چو شب تیره شد آن نبشته بجست

بیاورد داروى کاهش درست‏

همان نیز تنها سکندر بخفت

نیامیخت با ماه دیدار جفت‏

بشبگیر هور اندر آمد پزشک

نگه کرد و بى‏بار دیدش سرشک‏

بینداخت دارو برامش نشست

یکى جام بگرفت شادان بدست‏

بفرمود تا خوان بیاراستند

نوازنده رود و مى خواستند

بدو گفت شاه آن چرا ریختى

چو با رنج دارو بر آمیختى‏

ورا گفت شاه جهان دوش جفت

نجست و شب تیره تنها بخفت‏

چو تنها بخسپى تو اى شهریار

نیاید ترا هیچ دارو بکار

سکندر بخندید و زو شاد شد

ز تیمار و ز درد آزاد شد

و زان پس ز داننده دل کرد شاد

و را گفت بى‏هند گیتى مباد

بزرگان و اخترشناسان همه

تو گویى بهندوستان شد رمه‏

و زان جا بیامد سوى خان خویش

همه شب همى ساخت درمان خویش‏

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

چو دریا فروزنده شد دشت و راغ‏

سکندر بیامد بران بارگاه

دو لب پر ز خنده دل از غم تباه‏

فرستاده را دید سالار بار

بپرسید و بردش بر شهریار

یکى بدره دینار و اسپى سیاه

بهرّاى زرّین بفرمود شاه‏

پزشک خردمند را داد و گفت

که با پاک رایت خرد باد جفت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن