اسکندر
بستن اسکندر بند یأجوج و مأجوج
سوى باختر شد چو خاور بدید
ز گیتى همى راى رفتن گزید
بره بر یکى شارستان دید پاک
که نگذشت گویى برو باد و خاک
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل
جهانجوى چون دید بنواختشان
بخورشید گردن برافراختشان
بپرسید کایدر چه باشد شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
زبان برگشادند بر شهریار
بنالیدن از گردش روزگار
که ما را یکى کار پیش است سخت
بگوییم با شاه پیروز بخت
سوى باختر شد چو خاور بدید
ز گیتى همى راى رفتن گزید
بره بر یکى شارستان دید پاک
که نگذشت گویى برو باد و خاک
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل
جهانجوى چون دید بنواختشان
بخورشید گردن برافراختشان
بپرسید کایدر چه باشد شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
زبان برگشادند بر شهریار
بنالیدن از گردش روزگار
که ما را یکى کار پیش است سخت
بگوییم با شاه پیروز بخت
بدین کوه سر تا بابر اندرون
دل ما پر از رنج و در دست و خون
ز چیزى که ما را بدو تاب نیست
ز یاجوج و ماجوجمان خواب نیست
چو آیند بهرى سوى شهر ما
غم و رنج باشد همه بهر ما
همه رویهاشان چو روى هیون
زبانها سیه دیدهها پر ز خون
سیه روى و دندانها چون گراز
که یارد شدن نزد ایشان فراز
همه تن پر از موى و موى همچو نیل
برو سینه و گوشهاشان چو پیل
بخسپند یکى گوش بستر کنند
دگر بر تن خویش چادر کنند
ز هر مادهیى بچّه زاید هزار
کم و بیش ایشان که داند شمار
بگرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند
بهاران کز ابر اندر آید خروش
همان سبز دریا بر آید بجوش
چو تنّین ازان موج بردارد ابر
هوا بر خروشد بسان هژبر
فرود افگند ابر تنّین چو کوه
بیایند زیشان گروها گروه
خورش آن بود سال تا سالشان
که آگنده گردد برو یالشان
گیاشان بود زان سپس خوردنى
بیارند هر سو ز آوردنى
چو سرما بود سخت لاغر شوند
بآواز بر سان کفتر شوند
بهاران ببینى بکردار گرگ
بغرّند بر سان پیل سترگ
اگر پادشا چارهیى سازدى
کزین غم دل ما بپردازدى
بسى آفرین یابد از هر کسى
از ان پس بگیتى بماند بسى
بزرگى کن و رنج ما را بساز
هم از پاک یزدان نه اى بىنیاز
سکندر بماند اندر ایشان شگفت
غمى گشت و اندیشها برگرفت
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندى و رنج
برآرم من این راه ایشان براى
بنیروى نیکى دهش یک خداى
یکایک بگفتند کاى شهریار
ز تو دور بادا بد روزگار
ز ما هرچ باید همه بندهایم
پرستنده باشیم تا زندهایم
بیاریم چندانک خواهى تو چیز
کزین بیش کارى نداریم نیز
سکندر بیامد نگه کرد کوه
بیاورد زان فیلسوفان گروه
بفرمود کاهنگران آورید
مس و روى و پتک گران آورید
گچ و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارید چندانک آید بکار
بىاندازه بردند چیزى که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست
ز دیوار گر هم ز آهنگران
هر انکس که استاد بود اندران
ز گیتى بپیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند
ز هر کشورى دانشى شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوى کوه
ز بن تا سر تیغ بالاى اوى
چو صد شاه رش کرده پهناى اوى
ازو یک رش انگشت و آهن یکى
پراگنده مس در میان اندکى
همى ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون دانا کیان
همى ریخت هر گوهرى یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
بسى نفت و روغن بر آمیختند
همى بر سر گوهران ریختند
بخروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
دم آورد و آهنگران صد هزار
بفرمان پیروزگر شهریار
خروش دمنده بر آمد ز کوه
ستاره شد از تف آتش ستوه
چنین روزگارى بر آمد بران
دم آتش و رنج آهنگران
گهرها یک اندر دگر ساختند
و زان آتش تیز بگداختند
ز یاجوج و ماجوج گیتى برست
زمین گشت جاى خرام و نشست
برش پانصد بود بالاى اوى
چو سیصد بدى نیز پهناى اوى
ازان نامور سدّ اسکندرى
جهانى برست از بد داورى
برو مهتران خواندند آفرین
که بىتو مبادا زمان و زمین
ز چیزى که بود اندران جایگاه
فراوان ببردند نزدیک شاه
نپذرفت از یشان و خود برگرفت
جهان مانده زان کار اندر شگفت