اسکندر

رفتن اسکندر به فرستادگى سوى قیدافه

جهانجوى ده نامور برگزید

ز مردان رومى چنانچون سزید

که بودند یک سر هم آواز اوى

نگه داشتندى همه راز اوى‏

چنین گفت کاکنون براه اندرون

مخوانید ما را جز از بیطقون‏

همى رفت پیش اندرون قیدروش

سکندر سپرده بدو چشم و گوش‏

چو آتش همى راند مهتر ستور

بکوهى رسیدند سنگش بلور

بدو در ز هر گونه‏یى میوه‏دار

فراوان گیا بود بر کوهسار

برفتند زانگونه پویان براه

بران بوم و بر کاندر و بود شاه‏

چو قیدافه آگه شد از قیدروش

ز بهر پسر پهن بگشاد گوش‏

جهانجوى ده نامور برگزید

ز مردان رومى چنانچون سزید

که بودند یک سر هم آواز اوى

نگه داشتندى همه راز اوى‏

چنین گفت کاکنون براه اندرون

مخوانید ما را جز از بیطقون‏

همى رفت پیش اندرون قیدروش

سکندر سپرده بدو چشم و گوش‏

چو آتش همى راند مهتر ستور

بکوهى رسیدند سنگش بلور

بدو در ز هر گونه‏یى میوه‏دار

فراوان گیا بود بر کوهسار

برفتند زانگونه پویان براه

بران بوم و بر کاندر و بود شاه‏

چو قیدافه آگه شد از قیدروش

ز بهر پسر پهن بگشاد گوش‏

پذیره شدش با سپاهى گران

همه نامداران و نیک اختران‏

پسر نیز چون مادرش را بدید

پیاده شد و آفرین گسترید

بفرمود قیدافه تا بر نشست

همى راند و دستش گرفته بدست‏

بدو قیدروش آنچ دید و شنید

همى گفت و رنگ رخش ناپدید

که بر شهر فریان چه آمد ز رنج

نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج‏

مرا این که آمد همى با عروس

رها کرد ز اسکندر فیلقوس‏

و گر نه بفرمود تا گردنم

زنند و بآتش بسوزد تنم‏

کنون هرچ باید بخوبى بکن

برو هیچ مشکن بخواهش سخن‏

چو بشنید قیدافه این از پسر

دلش گشت زان درد زیر و زبر

از ایوان فرستاده را پیش خواند

بتخت گرانمایگان بر نشاند

فراوان بپرسید و بنواختش

یکى مایه‏ور جایگه ساختش‏

فرستاد هر گونه‏یى خوردنى

ز پوشیدنى هم ز گستردنى‏

بشد آن شب و بامداد پگاه

بپرسش بیامد بدرگاه شاه‏

پرستندگان پرده برداشتند

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو قیدافه را دید بر تخت عاج

ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج‏

ز زربفت پوشیده چینى قباى

فراوان پرستنده گردش بپاى‏

رخ شاه تابان بکردار هور

نشستن گهش را ستونها بلور

زبر پوششى جزع بسته بزر

برو بافته دانه‏هاى گهر

پرستنده با طوق و با گوشوار

بپاى اندر آن گلشن زرنگار

سکندر بدان در شگفتى بماند

فراوان نهان نام یزدان بخواند

نشستن گهى دید مهتر که نیز

نیامد و را روم و ایران بچیز

بر مهتر آمد زمین داد بوس

چنانچون بود مردم چاپلوس‏

ورا دید قیدافه بنواختش

بپرسید بسیار و بنشاختش‏

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

گه بار بیگانه اندر گذشت‏

بفرمود تا خوان بیاراستند

پرستنده رود و مى‏خواستند

نهادند یک خانه خوانهاى ساج

همه پیکرش زرّ و کوکبش عاج‏

خورشهاى بسیار آورده شد

مى‏آورد و چون خوردنى خورده شد

طبقهاى زرّین و سیمین نهاد

نخستین ز قیدافه کردند یاد

بمى خوردن اندر گرانمایه شاه

فزون کرد سوى سکندر نگاه‏

بگنجور گفت آن درخشان حریر

نوشته برو صورت دلپذیر

به پیش من آور چنان هم که هست

بتندى برو هیچ مبساى دست‏

بیاورد گنجور و بنهاد پیش

چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش‏

بچهر سکندر نکو بنگرید

ازان صورت او را جدایى ندید

بدانست قیدافه کو قیصرست

بران لشکر نامور مهترست‏

فرستاده‏یى کرده از خویشتن

دلیر آمدست اندرین انجمن‏

بدو گفت کاى مرد گسترده کام

بگو تا سکندر چه دادت پیام‏

چنین داد پاسخ که شاه جهان

سخن گفت با من میان مهان‏

که قیدافه پاک دل را بگوى

که جز راستى در زمانه مجوى‏

نگر سر نپیچى ز فرمان من

نگه دار بیدار پیمان من‏

و گر هیچ تاب اندر آرى بدل

بیارم یکى لشکرى دل گسل‏

نشان هنرهاى تو یافتم

بجنگ آمدن تیز نشتافتم‏

خردمندى و شرم نزدیک تست

جهان ایمن از راى باریک تست‏

کنون گر نتابى سر از باژ و ساو

بدانى که با ما ندارى تو تاو

نبینى بجز خوبى و راستى

چو پیچى سر از کژّى و کاستى‏

بر آشفت قیدافه چون این شنید

بجز خامشى چاره آن ندید

بدو گفت کاکنون ره خانه گیر

بیاساى با مردم دلپذیر

چو فردا بیایى تو پاسخ دهم

ببرگشتنت راى فرّخ نهم‏

سکندر بیامد سوى خان خویش

همه شب همى ساخت درمان خویش‏

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ‏

سکندر بیامد بران بارگاه

دو لب پر ز خنده دل از غم تباه‏

فرستاده را دید سالار بار

بپرسید و بردش بر شهریار

همه کاخ او پر ز بیگانه بود

نشستش بلورین یکى خانه بود

عقیق و زبرجد بر و بر نگار

میان اندرون گوهر شاهوار

زمینش همه صندل و چوب عود

ز جزع و ز پیروزه او را عمود

سکندر فرو ماند زان جایگاه

ازان فرّ و اورنگ و آن دستگاه‏

همى گفت کاینت سراى نشست

نبیند چنین جاى یزدان پرست‏

خرامان بیامد بنزدیک شاه

نهادند زرّین یکى زیرگاه‏

بدو گفت قیدافه اى بیطقون

چرا خیره ماندى بجزع اندرون‏

همانا که چونین نباشد بروم

که آسیمه گشتى بدین مایه بوم‏

سکندر بدو گفت کاى شهریار

تو این خانه را خوار مایه مدار

ز ایوان شاهان سرش برترست

که ایوان تو معدن گوهرست‏

بخندید قیدافه از کار اوى

دلش گشت خرّم ببازار اوى‏

ازان پس بدر کرد کسهاى خویش

فرستاده را تنگ بنشاند پیش‏

بدو گفت کاى زاده فیلقوس

همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس‏

سکندر ز گفتار او گشت زرد

روان پر ز درد و رخان لاژورد

بدو گفت کاى مهتر پر خرد

چنین گفتن از تو نه اندر خورد

منم بیطقون کدخداى جهان

چنین تخمه فیلقوسم مخوان‏

سپاسم ز یزدان پروردگار

که با من نبد مهترى نامدار

که بردى بشاه جهان آگهى

تنم را ز جان زود کردى تهى‏

بدو گفت قیدافه کز داورى

لبت را بپرداز کاسکندرى‏

اگر چهره خویش بینى بچشم

ز چاره بیاساى و منماى خشم‏

بیاورد و بنهاد پیشش حریر

نوشته برو صورت دلپذیر

که گر هیچ جنبش بدى در نگار

نبودى جز اسکندر شهریار

سکندر چو دید آن بخایید لب

برو تیره شد روز چون تیره شب‏

چنین گفت بى‏خنجرى در نهان

مبادا که باشد کس اندر جهان‏

بدو گفت قیدافه گر خنجرت

حمایل بدى پیش من بر برت‏

نه نیروت بودى نه شمشیر تیز

نه جاى نبرد و نه راه گریز

سکندر بدو گفت هر کز مهان

بمردى بود خواستار جهان‏

نباید که پیچد ز راه گزند

که بد دل بگیتى نگردد بلند

اگر با منستى سلیحم کنون

همه خانه گشتى چو دریاى خون‏

ترا کشتمى گر جگرگاه خویش

بدرّید مى پیش بدخواه خویش‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن