اسکندر
پاسخ دادن فور هندى به نامه اسکندر
چو آن نامه بر خواند فور سترگ
بر آشفت زان نامدار بزرگ
هم آنگه یکى تند پاسخ نوشت
بپالیز کینه درختى بکشت
سر نامه گفت از خداوند پاک
بباید که باشیم با ترس و باک
نگوییم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف
مرا پیش خوانى ترا شرم نیست
خرد را بر مغزت آزرم نیست
اگر فیلقوس این نوشتى بفور
تو نیز آن هم آغاز و بردار شور
ز دارا بدین سان شدستى دلیر
کزو گشته بد چرخ گردنده سیر
چو بر تخمهیى بگذرد روزگار
نسازند با پند آموزگار
چو آن نامه بر خواند فور سترگ
بر آشفت زان نامدار بزرگ
هم آنگه یکى تند پاسخ نوشت
بپالیز کینه درختى بکشت
سر نامه گفت از خداوند پاک
بباید که باشیم با ترس و باک
نگوییم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف
مرا پیش خوانى ترا شرم نیست
خرد را بر مغزت آزرم نیست
اگر فیلقوس این نوشتى بفور
تو نیز آن هم آغاز و بردار شور
ز دارا بدین سان شدستى دلیر
کزو گشته بد چرخ گردنده سیر
چو بر تخمهیى بگذرد روزگار
نسازند با پند آموزگار
همان نیز بزم آمدت رزم کید
بر آنى که شاهانت گشتند صید
برین گونه عنوان برین سان سخن
نیامد بما زان کیان کهن
منم فور و ز فور دارم نژاد
که از قیصران کس نکردیم یاد
بدانگه که دارا مرا یار خواست
دل و بخت با او ندیدیم راست
همى ژنده پیلان فرستادمش
همیدون ببازى زمان دادمش
که بر دست آن بنده بر کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
گر او را ز دستور بد بد رسید
چرا شد خرد در سرت ناپدید
تو در جنگ چندین دلیرى مکن
که با مات کوتاه باشد سخن
ببینى کنون ژنده پیل و سپاه
که پیشت ببندند بر باد راه
همى راى تو برترین گشتن است
نهان تو چون رنگ آهرمنست
بگیتى همه تخم زفتى مکار
بترس از گزند و بد روزگار
بدین نامه ما نیکویى خواستیم
منقّش دلت را بیاراستیم