گشتاسب

به زن خواستن اهرن، دختر سوم شاه را

ز میرین یکى بود کهتر بسال

ز گردان رومى بر آورده یال‏

گوى برمنش نام او اهرنا

ز تخم بزرگان رویین تنا

فرستاد نزدیک قیصر پیام

که دانى که ما را نژادست و نام‏

ز میرین بهر گوهرى بگذرم

بتیغ و بگنج درم برترم‏

بمن ده کنون دختر کهترت

بمن تازه کن لشکر و افسرت‏

چنین داد پاسخ که پیمان من

شنیدى مگر با جهانبان من‏

که داماد نگزیند این دخترم

ز راه نیاکان خود نگذرم‏

ز میرین یکى بود کهتر بسال

ز گردان رومى بر آورده یال‏

گوى برمنش نام او اهرنا

ز تخم بزرگان رویین تنا

فرستاد نزدیک قیصر پیام

که دانى که ما را نژادست و نام‏

ز میرین بهر گوهرى بگذرم

بتیغ و بگنج درم برترم‏

بمن ده کنون دختر کهترت

بمن تازه کن لشکر و افسرت‏

چنین داد پاسخ که پیمان من

شنیدى مگر با جهانبان من‏

که داماد نگزیند این دخترم

ز راه نیاکان خود نگذرم‏

چو میرین یکى کار بایدت کرد

از آن پس تو باشى ورا هم نبرد

بکوه سقیلا یکى اژدهاست

که کشور همه پاک ازو در بلاست‏

اگر کم کنى اژدها را ز روم

سپارم ترا دختر و گنج و بوم‏

که همتاى آن گرگ شیر اوژنست

دمش زهر و او دام آهرمنست‏

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

بدین آرزو جان گروگان کنم‏

ز نزدیک قیصر بیامد برون

دلش زان سخن گفته جان پر ز خون‏

بیاران چنین گفت کان زخم گرگ

نبد جز بشمشیر مردى سترگ‏

ز میرین کى آید چنین کار کرد

نداند همى قیصر از مرد مرد

شوم زو بپرسم بگوید مگر

سخن با من از بى‏پىِ چاره گر

بشد تا بایوان میرین چو گرد

پرستنده‏یى رفت و آواز کرد

نشستنگهى داشت میرین که ماه

بگردون ندارد چنان جایگاه‏

جهانجوى با گبر کنداورى

یکى افسرى بر سرش قیصرى‏

پرستنده گفت اهرن پیل تن

بیامد بدر با یکى انجمن‏

نشستنگهى ساخت شایسته تر

برفت آنک بودند بایسته تر

بایوان میرین نماندند کس

دو مهتر نشستند بر تخت بس‏

چو میرین بدیدش ببر در گرفت

بپرسیدن مهتر اندر گرفت‏

بدو گفت اهرن که با من بگوى

ز هر چت بپرسم بهانه مجوى‏

مرا آرزو دختر قیصرست

کجا روم را سر بسر افسرست‏

بگفتیم و پاسخ چنین داد باز

که در کوه با اژدها رزم ساز

اگر باز گویى تو آن کار گرگ

بوى مر مرا رهنماى بزرگ‏

چو بشنید میرین ز اهرن سخن

بپژمرد و اندیشه افگند بن‏

که گر کار آن نامدار جهان

باهرن بگویم نماند نهان‏

سر مایه مردمى راستیست

ز تارى و کژّى بباید گریست‏

بگویم مگر کان نبرده سوار

نهد اژدها را سر اندر کنار

چو اهرن بود مر مرا یار و پشت

ندارد مگر باد دشمن بمشت‏

برآریم گرد از سر آن سوار

نهان ماند این کار یک روزگار

باهرن چنین گفت کز کار گرگ

بگویم چو سوگند یابم بزرگ‏

که این کار هرگز بروز و بشب

نگویى ندارى گشاده دو لب‏

بخورد اهرن آن سخت سوگند اوى

بپذرفت سرتاسر آن بند اوى‏

چو قرطاس را جامه خامه کرد

بهیشوى میرین یکى نامه کرد

که اهرن که دارد ز قیصر نژاد

جهانجوى با گنج و با تخت و داد

بخواهد ز قیصر همى دخترى

که ماندست از دختران کهترى‏

همى اژدها دام اهرن کند

بکوشد کزان بد نشان تن کند

بیامد بنزدیک من چاره جوى

گذشته سخنها گشادم بدوى‏

از آن گرگ و آن رزم دیده سوار

بگفتم همه هرچ آمد بکار

چنان هم که کار مرا کرد خوب

کند بى‏گمان کار این مرد خوب‏

دو تن را بدین مرز مهتر کند

چو خورشید را بر سر افسر کند

بیامد دوان اهرن چاره جوى

بنزدیک هیشوى بنهاد روى‏

چو اهرن بنزدیک دریا رسید

جهانجوى هیشوى پیشش دوید

ازو بستد آن نامه دلپسند

برو آفرین کرد و بگشاد بند

بدو گفت هیشوى کاى راد مرد

بیاید کنون او بکردار گرد

یکى نامدارى غریب و جوان

فدى کرد بر پیش میرین روان‏

کنون چون کند رزم نر اژدها

بچاره نیابد مگر زو رها

مرا گفتن و کار بر دست اوست

سخن گفتن نیک هر جا نکوست‏

تو امشب بدین میزبان راى کن

بنه شمع و دریا دل آراى کن‏

که فردا بیامد گو نامجوى

بگویم بدو هرچ گویى بگوى‏

بشمع آب دریا بیاراستند

خورشها بخوردند و مى‏خواستند

چنین تا سپیده ز یاقوت زرد

بزد شید بر شیشه لاژورد

پدید آمد از دشت گرد سوار

ز دورش بدید اهرن نامدار

چو تنگ اندر آمد پیاده دوان

پذیره شدش مرد روشن روان‏

فرود آمد از باره جنگى سوار

مى و خوردنى خواست از نامدار

یکى تیز بگشاد هیشوى لب

که شادان بدى نامور روز و شب‏

نگه کن بدین مرد قیصر نژاد

که گردون گردان بدو گشت شاد

هم از تخمه قیصرانست نیز

همش فرّ و نام و همش گنج و چیز

بدامادى قیصر آمدش راى

همى خواهد اندر سخن رهنماى‏

چنو نیست مر قیصران را همال

جوانیست با فرّ و با برز و یال‏

ازو خواست یک بار و پاسخ شنید

کنون چاره دیگر آمد پدید

همى گویدش اژدها گیر باش

گر از خویشى قیصر آژیر باش‏

به پیش گرانمایگان روز و شب

بجز نام میرین نراند بلب‏

هر آن کس که باشند زیباى بخت

بخواهد که ماند بدو تاج و تخت‏

یکى برز کوهست از ایدر نه دور

همه جاى خوردن گه کام و سور

یکى اژدها بر سر تیغ کوه

شده مردم روم زو در ستوه‏

همى ز آسمان کرگس اندر کشد

ز دریا نهنگ دژم برکشد

همى دود زهرش بسوزد زمین

نخواند برین مرز و بوم آفرین‏

گر آن کشته آید بدست تو بر

شگفتى شوى در جهان سر بسر

ازو یاورت پاک یزدان بود

بکام تو خورشید گردان بود

بدین زور و بالا و این دستبرد

ندانیم همتاى تو هیچ گرد

بدو گفت رو خنجرى کن دراز

ازو دسته بالاش چون پنج باز

ز هر سوش برسان دندان مار

سنانى برو بسته برسان خار

همى آب داده بزهر و بخون

بتیزى چو الماس و رنگ آبگون‏

یکى باره و گبر و برگستوان

پرند آورى جامه هندوان‏

بفرمان یزدان پیروز بخت

نگون اندر آویزمش بر درخت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن