اسفندیار

بدگوى کردن گرزم از اسفندیار

یکى روز بنشست کى شهریار

برامش بخورد او مى خوش‏گوار

یکى سر کشى بود نامش گرزم

گوى نامجو آزموده برزم‏

بدل کین همى داشت ز اسفندیار

ندانم چه رویشان بود از آغاز کار

بهر جاى کاواز او آمدى

ازو زشت گفتى و طعنه زدى‏

نشسته بد او پیش فرخنده شاه

رخ از درد زرد و دل از کین تباه‏

فراز آمد از شاهزاده سخن

نگر تا چه بد آهو افگند بن‏

هوازى یکى دست بر دست زد

چو دشمن بود گفت فرزند بد

فرازش نباید کشیدن به پیش

چنین گفت آن موبد راست کیش‏

یکى روز بنشست کى شهریار

برامش بخورد او مى خوش‏گوار

یکى سر کشى بود نامش گرزم

گوى نامجو آزموده برزم‏

بدل کین همى داشت ز اسفندیار

ندانم چه رویشان بود از آغاز کار

بهر جاى کاواز او آمدى

ازو زشت گفتى و طعنه زدى‏

نشسته بد او پیش فرخنده شاه

رخ از درد زرد و دل از کین تباه‏

فراز آمد از شاهزاده سخن

نگر تا چه بد آهو افگند بن‏

هوازى یکى دست بر دست زد

چو دشمن بود گفت فرزند بد

فرازش نباید کشیدن به پیش

چنین گفت آن موبد راست کیش‏

که چون پور با سهم و مهتر شود

ازو باب را روز بتّر شود

رهى کز خداوند سر برکشید

از اندازه‏اش سر بباید برید

چو از راز دار این شنیدم نخست

نیامد مرا این گمانى درست‏

جهانجوى گفت این سخن چیست باز

خداوند این راز که وین چه راز

کیان شاه را گفت کاى راست‏گوى

چنین راز گفتن کنون نیست روى‏

سر شهریاران تهى کرد جاى

فریبنده را گفت نزد من آى‏

بگوى این همه سر بسر پیش من

نهان چیست زان اژدها کیش من‏

گرزم بد آهوش گفت از خرد

نباید جز آن چیز کاندر خورد

مرا شاه کرد از جهان بى‏نیاز

سزد گر ندارم بد از شاه باز

ندارم من از شاه خود باز پند

و گر چه مر او را نیاید پسند

که گر راز گویمش و او نشنود

به از راز کردنش پنهان شود

بدان اى شهنشاه کاسفندیار

بسیچد همى رزم را روى کار

بسى لشکر آمد بنزدیک اوى

جهانى سوى او نهادست روى‏

بر آنست اکنون که بندد ترا

بشاهى همى بد پسندد ترا

ترا گر بدست آورید و ببست

کند مر جهان را همه زیر دست‏

تو دانى که آنست اسفندیار

که او را برزم اندرون نیست یار

چنو حلقه کرد آن کمند بتاب

پذیره نیارد شدن آفتاب‏

کنون از شنیده بگفتمت راست

تو به دان کنون راى و فرمان تراست‏

چو با شاه ایران گرزم این براند

گو نامبردار خیره بماند

چنین گفت هرگز که دید این شگفت

دژم گشت و ز پور کینه گرفت‏

نخورد ایچ مى نیز و رامش نکرد

ابى بزم بنشست با باد سرد

از اندیشگان نامد آن شبش خواب

ز اسفندیارش گرفته شتاب‏

چو از کوهساران سپیده دمید

فروغ ستاره ببد ناپدید

بخواند آن جهان دیده جاماسپ را

کجا بیش دیدست لهراسپ را

بدو گفت شو پیش اسفندیار

بخوان و مر او را بره باش یار

بگویش که برخیز و نزد من آى

چو نامه بخوانى بره بر مپاى‏

که کارى بزرگست پیش اندرا

تو پایى همى این همه کشورا

یکى کار اکنون همى بایدا

که بى‏تو چنین کار بر نایدا

نوشته نوشتش یکى استوار

که اى نامور فرّخ اسفندیار

فرستادم این پیر جاماسپ را

که دستور بد شاه لهراسپ را

چو او را ببینى میان را ببند

ابا او بیا بر ستور نوند

اگر خفته‏اى زود برجه بپاى

و گر خود بپایى زمانى مپاى‏

خردمند شد نامه شاه برد

به تازنده کوه و بیابان سپرد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن