اسفندیار

کشتن اسفندیار ارجاسپ را

چو تاریک‏تر شد شب اسفندیار

بپوشید نو جامه کارزار

سر بند صندوقها برگشاد

یکى تا بدان بستگان جست باد

کباب و مى آورد و نوشیدنى

همان جامه رزم و پوشیدنى‏

چو نان خورده شد هر یکى را سه جام

بدادند و گشتند زان شادکام‏

چنین گفت کامشب شبى پر بلاست

اگر نام گیریم ز ایدر سزاست‏

بکوشید و پیکار مردان کنید

پناه از بلاها بیزدان کنید

ازان پس یلان را بسه بهر کرد

هرانکس که جستند ننگ و نبرد

یکى بهره زیشان میان حصار

که سازند با هر کسى کارزار

چو تاریک‏تر شد شب اسفندیار

بپوشید نو جامه کارزار

سر بند صندوقها برگشاد

یکى تا بدان بستگان جست باد

کباب و مى آورد و نوشیدنى

همان جامه رزم و پوشیدنى‏

چو نان خورده شد هر یکى را سه جام

بدادند و گشتند زان شادکام‏

چنین گفت کامشب شبى پر بلاست

اگر نام گیریم ز ایدر سزاست‏

بکوشید و پیکار مردان کنید

پناه از بلاها بیزدان کنید

ازان پس یلان را بسه بهر کرد

هرانکس که جستند ننگ و نبرد

یکى بهره زیشان میان حصار

که سازند با هر کسى کارزار

دگر بهره تا بر در دژ شوند

ز پیکار و خون ریختن نغنوند

سیم بهره را گفت از سرکشان

که باید که یابید زیشان نشان‏

که بودند با ما ز مى دوش مست

سرانشان بخنجر ببرّید پست‏

خود و بیست مرد از دلیران گرد

بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد

بدرگاه ارجاسپ آمد دلیر

زره دار و غرّان بکردار شیر

چو زخم خروش آمد از در سراى

دوان پیش آزادگان شد هماى‏

ابا خواهر خویش به آفرید

بخون مژه کرده رخ ناپدید

چو آمد بتنگ اندر اسفندیار

دو پوشیده را دید چون نو بهار

چنین گفت با خواهران شیر مرد

کز ایدر بپویید بر سان گرد

بدانجا که بازارگاه منست

بسى زرّ و سیم است و گاه منست‏

مباشید با من بدین رزمگاه

اگر سر دهم گر ستانم کلاه‏

بیامد یکى تیغ هندى بمشت

کسى را که دید از دلیران بکشت‏

همه بارگاهش چنان شد که راه

نبود اندران نامور بارگاه‏

ز بس خسته و کشته و کوفته

زمین همچو دریاى آشوفته‏

چو ارجاسپ از خواب بیدار شد

ز غلغل دلش پر ز تیمار شد

بجوشید ارجاسپ از جایگاه

بپوشید خفتان و رومى کلاه‏

بدست اندرش خنجر آبگون

دهن پر ز آواز و دل پر ز خون‏

بجست از در کاخش اسفندیار

بدست اندرش تیغ زهر آبدار

بدو گفت کز مرد بازارگان

بیابى کنون تیغ و دینارگان‏

یکى هدیه آرمت لهراسپى

نهاده بر و مهر گشتاسپى‏

بر آویخت ارجاسپ و اسفندیار

از اندازه بگذشتشان کارزار

پیاپى بسى تیغ و خنجر زدند

گهى بر میان گاه بر سر زدند

بزخم اندر ارجاسپ را کرد سست

ندیدند بر تنش جایى درست‏

ز پاى اندر آمد تن پیلوار

جدا کردش از تن سر اسفندیار

چو شد کشته ارجاسپ آزرده جان

خروشى بر آمد ز کاخ زنان‏

چنین است کردار گردنده دهر

گهى نوش یابیم ازو گاه زهر

چه بندى دل اندر سراى سپنج

چو دانى که ایدر نمانى مرنج‏

بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار

بکیوان بر آورد ز ایوان دمار

بفرمود تا شمع بفروختند

بهر سوى ایوان همى سوختند

شبستان او را بخادم سپرد

ازان جایگه رشته‏تایى نبرد

در گنج دینار او مهر کرد

بایوان نبودش کسى هم نبرد

بیامد سوى آخُر و بر نشست

یکى تیغ هندى گرفته بدست‏

ازان تازى اسپان کش آمد گزین

بفرمود تا بر نهادند زین‏

برفتند ز انجا صد و شست مرد

گزیده سواران روز نبرد

همان خواهران را بر اسپان نشاند

ز درگاه ارجاسپ لشکر براند

و ز ایرانیان نامور مرد چند

بدژ ماند با ساوه ارجمند

چو من گفت از ایدر به بیرون شوم

خود و نامداران بهامون شوم‏

بترکان در دژ ببندید سخت

مگر یار باشد مرا نیک بخت‏

هرانگه که آید گمانتان که من

رسیدم بدان پاک راى انجمن‏

غو دیده باید که از دیدگاه

کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه‏

چو انبوه گردد بدژ بر سپاه

گریزان و برگشته از رزمگاه‏

بپیروزى از باره کاخ پاس

بدارید از پاک یزدان سپاس‏

سر شاه ترکان ازان دیدگاه

بینداخت باید بپیش سپاه‏

بیامد ز دژ با صد و شست مرد

خروشان و جوشان بدشت نبرد

چو نزد سپاه پشوتن رسید

برو نامدار آفرین گسترید

سپاهش همه مانده زو در شگفت

که مرد جوان آن دلیرى گرفت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن