اسفندیار

کشتن اسفندیار کهرم را

چو ماه از بر تخت سیمین نشست

سه پاس از شب تیره اندر گذشت‏

همى پاسبان بر خروشید سخت

که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت‏

چو ترکان شنیدند زان سان خروش

نهادند یک سر بآواز گوش‏

دل کهرم از پاسبان خیره شد

روانش ز آواز او تیره شد

چو بشنید با اندریمان بگفت

که تیره شب آواز نتوان نهفت‏

چه گویى که امشب چه شاید بدن

بباید همى داستانها زدن‏

که یارد گشادن بدین سان دو لب

ببالین شاهى درین تیره شب‏

بباید فرستاد تا هرک هست

سرانشان بخنجر ببرّند پست‏

چو ماه از بر تخت سیمین نشست

سه پاس از شب تیره اندر گذشت‏

همى پاسبان بر خروشید سخت

که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت‏

چو ترکان شنیدند زان سان خروش

نهادند یک سر بآواز گوش‏

دل کهرم از پاسبان خیره شد

روانش ز آواز او تیره شد

چو بشنید با اندریمان بگفت

که تیره شب آواز نتوان نهفت‏

چه گویى که امشب چه شاید بدن

بباید همى داستانها زدن‏

که یارد گشادن بدین سان دو لب

ببالین شاهى درین تیره شب‏

بباید فرستاد تا هرک هست

سرانشان بخنجر ببرّند پست‏

چه بازى کند پاسبان روز جنگ

برین نامداران شود کار تنگ‏

وگر دشمن ما بود خانگى

بجوید همى روز بیگانگى‏

بآواز بد گفتن و فال بد

بکوبیم مغزش بگوپال بد

بدین گونه آواز پیوسته شد

دل کهرم از پاسبان خسته شد

ز بس نعره از هر سوى زین نشان

پر آواز شد گوش گردنکشان‏

سپه گفت کآواز بسیار گشت

از اندازه پاسبان بر گذشت‏

کنون دشمن از خانه بیرون کنیم

ازان پس برین چاره افسون کنیم‏

دل کهرم از پاسبان تنگ شد

بپیچید و رویش پر آژنگ شد

بلشکر چنین گفت کز خواب شاه

دل من پر از رنج شد جان تباه‏

کنون بى‏گمان باز باید شدن

ندانم کزین پس چه شاید بدن‏

بزرگان چنین روى برگاشتند

بشب دشت پیکار بگذاشتند

پس اندر همى آمد اسفندیار

زره دار با گرزه گاوسار

چو کهرم بر باره دژ رسید

پس لشکر ایرانیان را بدید

چنین گفت کاکنون بجز رزم کار

چه ماندست با گرد اسفندیار

همه تیغها بر کشیم از نیام

بخنجر فرستاد باید پیام‏

بچهره چو تاب اندر آورد بخت

بران نامداران ببد کار سخت‏

دو لشکر بران سان بر آشوفتند

همى بر سر یکدگر کوفتند

چنین تا بر آمد سپیده دمان

بزرگان چین را سر آمد زمان‏

برفتند مردان اسفندیار

بران نامور باره شهریار

بریده سر شاه ارجاسپ را

جهاندار و خونریز لهراسپ را

بپیش سپاه اندر انداختند

ز پیکار ترکان بپرداختند

خروشى بر آمد ز توران سپاه

ز سر بر گرفتند گردان کلاه‏

دو فرزند ارجاسپ گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

بدانست لشکر که آن جنگ چیست

و زان رزم بد بر که باید گریست‏

بگفتند رادا دلیرا سرا

سپهدار شیراوژنا مهترا

که کشتت که بر دشت کین کشته باد

برو جاودان روز برگشته باد

سپردن کرا باید اکنون بنه

درفش که داریم بر میمنه‏

چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه

مبادا کلاه و مبادا سپاه‏

سپه را بمرگ آمد اکنون نیاز

ز خلّخ پر از درد شد تا طراز

ازان پس همه پیش مرگ آمدند

زره دار با گرز و ترگ آمدند

ده و دار بر خاست از رزمگاه

هوا شد بکردار ابر سیاه‏

بهر جاى بر توده کشته بود

کسى را کجا روز برگشته بود

همه دشت بى‏تن سر و یال بود

بجاى دگر گرز و گوپال بود

ز خون بر در دژ همى موج خاست

که دانست دست چپ از دست راست‏

چو اسفندیار اندر آمد ز جاى

سپهدار کهرم بیفشارد پاى‏

دو جنگى بران سان بر آویختند

که گفتى بهمشان بر آمیختند

تهمتن کمربند کهرم گرفت

مر او را ازان پشت زین بر گرفت‏

بر آوردش از جاى و زد بر زمین

همه لشکرش خواندند آفرین‏

دو دستش ببستند و بردند خوار

پراگنده شد لشکر نامدار

همى گرز بارید همچون تگرگ

زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ‏

سر از تیغ پرّان چو برگ از درخت

یکى ریخت خون و یکى یافت تخت‏

همى موج زد خون بران رزمگاه

سرى زیر نعل و سرى با کلاه‏

نداند کسى آرزوى جهان

نخواهد گشادن بما بر نهان‏

کسى کش سزاوار بد بارگى

گریزان همى راند یکبارگى‏

هرانکس که شد در دم اژدها

بکوشید و هم زو نیامد رها

ز ترکان چینى فراوان نماند

و گر ماند کس نام ایشان نخواند

همه ترگ و جوشن فرو ریختند

هم از دیده‏ها خون بر آمیختند

دوان پیش اسفندیار آمدند

همه دیده چون جویبار آمدند

سپهدار خونریز و بیداد بود

سپاهش به بیدادگر شاد بود

کسى را نداد از یلان زینهار

بکشتند زان خستگان بى‏شمار

بتوران زمین شهریارى نماند

ز ترکان چین نامدارى نماند

سرا پرده و خیمه بر داشتند

بدان خستگان جاى بگذاشتند

بران روى دژ بر ستاره بزد

چو پیدا شد از هر درى نیک و بد

بزد بر در دژ دو دار بلند

فرو هشت از دار پیچان کمند

سر اندر یمان نگونسار کرد

برادرش را نیز بر دار کرد

سپاهى برون کرد بر هر سوى

بجایى که آمد نشان گوى‏

بفرمود تا آتش اندر زدند

همه شهر توران بهم بر زدند

بجایى دگر نامدارى نماند

بچین و بتوران سوارى نماند

تو گفتى که ابرى بر آمد سیاه

ببارید آتش بران رزمگاه‏

جهانجوى چون کار زان گونه دید

سران را بیاورد و مى در کشید

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن