داستان رستم و اسفندیار

بازگشتن رستم به جنگ اسفندیار

سپیده همانگه ز که بر دمید

میان شب تیره اندر چمید

بپوشید رستم سلیح نبرد

همى از جهان آفرین یاد کرد

چو آمد بر لشکر نامدار

که کین جوید از رزم اسفندیار

بدو گفت برخیز ازین خواب خوش

بر آویز با رستم کینه کش‏

چو بشنید آوازش اسفندیار

سلیح جهان پیش او گشت خوار

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

گمانى نبردم که رستم ز راه

بایوان کشد ببر و گبر و کلاه‏

همان بارکش رخش زیر اندرش

ز پیکان نبود ایچ پیدا برش‏

سپیده همانگه ز که بر دمید

میان شب تیره اندر چمید

بپوشید رستم سلیح نبرد

همى از جهان آفرین یاد کرد

چو آمد بر لشکر نامدار

که کین جوید از رزم اسفندیار

بدو گفت برخیز ازین خواب خوش

بر آویز با رستم کینه کش‏

چو بشنید آوازش اسفندیار

سلیح جهان پیش او گشت خوار

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

گمانى نبردم که رستم ز راه

بایوان کشد ببر و گبر و کلاه‏

همان بارکش رخش زیر اندرش

ز پیکان نبود ایچ پیدا برش‏

شنیدم که دستان جادو پرست

بهنگام یازد بخورشید دست‏

چو خشم آرد از جادوان بگذرد

برابر نکردم پس این با خرد

پشوتن بدو گفت پر آب چشم

که بر دشمنت باد تیمار و خشم‏

چه بودت که امروز پژمرده‏اى

همانا بشب خواب نشمرده‏اى‏

میان جهان این دو یل را چه بود

که چندین همى رنج باید فزود

بدانم که بخت تو شد کندرو

که کین آورد هر زمان نو بنو

بپوشید جوشن یل اسفندیار

بیامد بر رستم نامدار

خروشید چون روى رستم بدید

که نام تو باد از جهان ناپدید

فراموش کردى تو سگزى مگر

کمان و بر مرد پرخاشخر

ز نیرنگ زالى بدین سان درست

و گرنه که پایت همى گور جست‏

بکوبمت زین گونه امروز یال

کزین پس نبیند ترا زنده زال‏

چنین گفت رستم باسفندیار

که اى سیر ناگشته از کارزار

بترس از جهاندار یزدان پاک

خرد را مکن با دل اندر مغاک‏

من امروز نز بهر جنگ آمدم

پى پوزش و نام و ننگ آمدم‏

تو با من به بیداد کوشى همى

دو چشم خرد را بپوشى همى‏

بخورشید و ماه و باستا و زند

که دل را نرانى براه گزند

نگیرى بیاد آن سخنها که رفت

و گر پوست بر تن کسى را بکفت‏

بیایى ببینى یکى خان من

روندست کام تو بر جان من‏

گشایم در گنج دیرینه باز

کجا گرد کردم بسال دراز

کنم بار بر بارگیهاى خویش

بگنجور ده تا براند ز پیش‏

برابر همى با تو آیم براه

کنم هرچ فرمان دهى پیش شاه‏

اگر کشتنیم او کشد شایدم

همان نیز اگر بند فرمایدم‏

همى چاره جویم که تا روزگار

ترا سیر گرداند از کارزار

نگه کن که داناى پیشى چه گفت

که هرگز مباد اختر شوم جفت‏

چنین داد پاسخ که مرد فریب

نیم روز پرخاش و روز نهیب‏

اگر زنده خواهى که مانى بجاى

نخستین سخن بند برنه بپاى‏

از ایوان و خان چند گویى همى

رخ آشتى را بشویى همى‏

دگر باره رستم زبان برگشاد

مکن شهریارا ز بیداد یاد

مکن نام من در جهان زشت و خوار

که جز بد نیاید ازین کارزار

هزارانت گوهر دهم شاهوار

همان یاره زرّ با گوشوار

هزارانت بنده دهم نوش لب

پرستنده باشد ترا روز و شب‏

هزارت کنیزک دهم خلّخى

که زیباى تاج‏اند با فرّخى

دگر گنج سام نریمان و زال

گشایم بپیش تو اى بى‏همال‏

همه پاک پیش تو گرد آورم

ز زابلستان نیز مرد آورم‏

که تا مر ترا نیز فرمان کنند

روان را بفرمان گروگان کنند

ازان پس بپیشت پرستاروار

دوان با تو آیم بر شهریار

ز دل دور کن شهریارا تو کین

مکن دیو را با خرد همنشین‏

جز از بند دیگر ترا دست هست

بمن بر که شاهى و یزدان پرست‏

که از بند تا جاودان نام بد

بماند بمن و ز تو انجام بد

برستم چنین گفت اسفندیار

که تا چند گویى سخن نابکار

مرا گویى از راه یزدان بگرد

ز فرمان شاه جهانبان بگرد

که هر کو ز فرمان شاه جهان

بگردد سر آید بدو بر زمان‏

جز از بندگر کوشش( و) کارزار

بپیشم دگرگونه پاسخ میار

بتندى بپاسخ گو نامدار

چنین گفت کاى پر هنر شهریار

همى خوار دارى تو گفتار من

بخیره بجویى تو آزار من‏

چنین داد پاسخ که چند از فریب

همانا بتنگ اندر آمد نشیب‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن