داستان رستم و اسفندیار

رسیدن رستم و اسفندیار با یکدیگر

بفرمود کاسپ سیه زین کنید

ببالاى او زین زرّین کنید

پس از لشکر نامور صد سوار

برفتند با فرّخ اسفندیار

بیامد دمان تا لب هیرمند

بفتراک بر گرد کرده کمند

ازین سو خروشى بر آورد رخش

و زان روى اسپ یل تاج بخش‏

چنین تا رسیدند نزدیک آب

بدیدار هر دو گرفته شتاب‏

تهمتن ز خشک اندر آمد برود

پیاده شد و داد یل را درود

پس از آفرین گفت کز یک خداى

همى خواستم تا بود رهنماى‏

که با نامداران بدین جایگاه

چنین تندرست آید و با سپاه‏

نشینیم یک جاى و پاسخ دهیم

همى در سخن راى فرّخ نهیم‏

بفرمود کاسپ سیه زین کنید

ببالاى او زین زرّین کنید

پس از لشکر نامور صد سوار

برفتند با فرّخ اسفندیار

بیامد دمان تا لب هیرمند

بفتراک بر گرد کرده کمند

ازین سو خروشى بر آورد رخش

و زان روى اسپ یل تاج بخش‏

چنین تا رسیدند نزدیک آب

بدیدار هر دو گرفته شتاب‏

تهمتن ز خشک اندر آمد برود

پیاده شد و داد یل را درود

پس از آفرین گفت کز یک خداى

همى خواستم تا بود رهنماى‏

که با نامداران بدین جایگاه

چنین تندرست آید و با سپاه‏

نشینیم یک جاى و پاسخ دهیم

همى در سخن راى فرّخ نهیم‏

چنان دان که یزدان گواى منست

خرد زین سخن رهنماى منست‏

که من زین سخنها نجویم فروغ

نگردم بهر کار گرد دروغ‏

که روى سیاوش گر دیدمى

بدین تازه رویى نگردید مى‏

نمانى همى جز سیاوخش را

مران تاج دار جهان بخش را

خنک شاه کو چون تو دارد پسر

ببالا و فرّت بنازد پدر

خنک شهر ایران که تخت ترا

پرستند بیدار بخت ترا

دژم گردد آن کس که با تو نبرد

بجوید سرش اندر آید بگرد

همه دشمنان از تو پر بیم باد

دل بد سگالان بدو نیم باد

همه ساله بخت تو پیروز باد

شبان سیه بر تو نوروز باد

چو بشنید گفتارش اسفندیار

فرود آمد از باره نامدار

گو پیل تن را ببر در گرفت

چو خشنود شد آفرین بر گرفت‏

که یزدان سپاس اى جهان پهلوان

که دیدم ترا شاد و روشن روان‏

سزاوار باشد ستودن ترا

یلان جهان خاک بودن ترا

خنک آنک چون تو پسر باشدش

یکى شاخ بیند که بر باشدش‏

خنک آنک او را بود چون تو پشت

بود ایمن از روزگار درشت‏

خنک زال کش بگذرد روزگار

بگیتى بماند ترا یادگار

بدیدم ترا یادم آمد زریر

سپهدار اسپ افگن و نرّه شیر

بدو گفت رستم که اى پهلوان

جهاندار و بیدار و روشن روان‏

یکى آرزو دارم از شهریار

که باشم بران آرزو کامگار

خرامان بیایى سوى خان من

بدیدار روشن کنى جان من‏

سزاى تو گر نیست چیزى که هست

بکوشیم و با آن بساییم دست‏

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که اى از یلان جهان یادگار

هرانکس کجا چون تو باشد بنام

همه شهر ایران بدو شادکام‏

نشاید گذر کردن از راى تو

گذشت از بر و بوم و ز جاى تو

و لیکن ز فرمان شاه جهان

نپیچم روان آشکار و نهان‏

بزابل نفرمود ما را درنگ

نه با نامداران این بوم جنگ‏

تو آن کن که بریابى از روزگار

بران رو که فرمان دهد شهریار

تو خود بند بر پاى نه بى‏درنگ

نباشد ز بند شهنشاه ننگ‏

ترا چون برم بسته نزدیک شاه

سراسر بدو بازگردد گناه‏

وزین بستگى من جگر خسته‏ام

بپیش تو اندر کمر بسته‏ام‏

نمانم که تا شب بمانى ببند

و گر بر تو آید ز چیزى گزند

همه از من انگار اى پهلوان

بدى ناید از شاه روشن روان‏

ازان پس که من تاج بر سر نهم

جهان را بدست تو اندر نهم‏

نه نزدیک دادار باشد گناه

نه شرم آیدم نیز از روى شاه‏

چو تو بازگردى بزابلستان

بهنگام بشکوفه گلستان‏

ز من نیز یابى بسى خواسته

که گردد بر و بومت آراسته‏

بدو گفت رستم که اى نامدار

همى جستم از داور کردگار

که خرّم کنم دل بدیدار تو

کنون چون بدیدم من آزار تو

دو گردن فرازیم پیر و جوان

خردمند و بیدار دو پهلوان‏

بترسم که چشم بد آید همى

سر از خواب خوش بر گراید همى‏

همى یابد اندر میان دیو راه

دلت کژ کند از پى تاج و گاه‏

یکى ننگ باشد مرا زین سخن

که تا جاودان آن نگردد کهن‏

که چون تو سپهبد گزیده سرى

سرافراز شیرى و نام آورى‏

نیایى زمانى تو در خان من

نباشى بدین مرز و مهمان من‏

گر این تیزى از مغز بیرون کنى

بکوشى و بر دیو افسون کنى‏

ز من هرچ خواهى تو فرمان کنم

بدیدار تو رامش جان کنم‏

مگر بند کز بند عارى بود

شکستى بود زشت کارى بود

نبیند مرا زنده با بند کس

که روشن روانم برینست و بس‏

ز تو پیش بودند کنداوران

نکردند پایم ببند گران‏

بپاسخ چنین گفتش اسفندیار

که اى در جهان از گوان یادگار

همه راست گفتى نگفتى دروغ

بکژّى نگیرند مردان فروغ‏

و لیکن پشوتن شناسد که شاه

چه فرمود تا من برفتم براه‏

گر اکنون بیایم سوى خان تو

بوم شاد و پیروز مهمان تو

تو گردن بپیچى ز فرمان شاه

مرا تابش روز گردد سیاه‏

دگر آنک گر با تو جنگ آورم

بپرخاش خوى پلنگ آورم‏

فرامش کنم مهر نان و نمک

بمن بر دگر گونه گردد فلک‏

و گر سر بپیچم ز فرمان شاه

بدان گیتى آتش بود جایگاه‏

ترا آرزو گر چنین آمدست

یک امروز با مى بساییم دست‏

که داند که فردا چه شاید بدن

بدین داستانى نباید زدن‏

بدو گفت رستم که ایدون کنم

شوم جامه راه بیرون کنم‏

بیک هفته نخچیر کردم همى

بجاى بره گور خوردم همى‏

بهنگام خوردن مرا باز خوان

چو با دوده بنشینى از پیش خوان‏

ازان جایگه رخش را بر نشست

دل خسته را اندر اندیشه بست‏

بیامد دمان تا بایوان رسید

رخ زال سام نریمان بدید

بدو گفت کاى مهتر نامدار

رسیدم بنزدیک اسفندیار

سواریش دیدم چو سرو سهى

خردمند و با زیب و با فرّهى

تو گفتى که شاه فریدون گرد

بزرگى و دانایى او را سپرد

بدیدن فزون آمد از آگهى

همى تافت زو فرّ شاهنشهى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن