داستان رستم و اسفندیار

سخن اسفندیار با مادرش کتایون

ز بلبل شنیدم یکى داستان

که بر خواند از گفته باستان‏

که چون مست باز آمد اسفندیار

دژم گشته از خانه شهریار

کتایون قیصر که بد مادرش

گرفته شب و روز اندر برش‏

چو از خواب بیدار شد تیره شب

یکى جام مى خواست و بگشاد لب‏

چنین گفت با مادر اسفندیار

که با من همى بد کند شهریار

مرا گفت چون کین لهراسپ شاه

بخواهى بمردى ز ارجاسپ شاه‏

همان خواهران را بیارى ز بند

کنى نام ما را بگیتى بلند

جهان از بدان پاک بى‏خو کنى

بکوشى و آرایشى نو کنى‏

همه پادشاهى و لشکر تراست

همان گنج با تخت و افسر تراست‏

ز بلبل شنیدم یکى داستان

که بر خواند از گفته باستان‏

که چون مست باز آمد اسفندیار

دژم گشته از خانه شهریار

کتایون قیصر که بد مادرش

گرفته شب و روز اندر برش‏

چو از خواب بیدار شد تیره شب

یکى جام مى خواست و بگشاد لب‏

چنین گفت با مادر اسفندیار

که با من همى بد کند شهریار

مرا گفت چون کین لهراسپ شاه

بخواهى بمردى ز ارجاسپ شاه‏

همان خواهران را بیارى ز بند

کنى نام ما را بگیتى بلند

جهان از بدان پاک بى‏خو کنى

بکوشى و آرایشى نو کنى‏

همه پادشاهى و لشکر تراست

همان گنج با تخت و افسر تراست‏

کنون چون بر آرد سپهر آفتاب

سر شاه بیدار گردد ز خواب‏

بگویم پدر را سخنها که گفت

ندارد ز من راستیها نهفت‏

و گر هیچ تاب اندر آرد بچهر

بیزدان که بر پاى دارد سپهر

که بى‏کام او تاج بر سر نهم

همه کشور ایرانیان را دهم‏

ترا بانوى شهر ایران کنم

بزور و بدل جنگ شیران کنم‏

غمى شد ز گفتار او مادرش

همه پرنیان خار شد بر برش‏

بدانست کان تاج و تخت و کلاه

نبخشد ورا نامبردار شاه‏

بدو گفت کاى رنج دیده پسر

ز گیتى چه جوید دل تاجور

مگر گنج و فرمان و راى و سپاه

تو دارى برین بر فزونى مخواه‏

یکى تاج دارد پدر بر پسر

تو دارى دگر لشکر و بوم و بر

چو او بگذرد تاج و تختش تراست

بزرگى و شاهى و بختش تراست‏

چه نیکوتر از نرّه شیر ژیان

به پیش پدر بر کمر بر میان‏

چنین گفت با مادر اسفندیار

که نیکو زد این داستان هوشیار

که پیش زنان راز هرگز مگوى

چو گویى سخن بازیابى بکوى‏

مکن هیچ کارى بفرمان زن

که هرگز نبینى زنى راى زن‏

پر از شرم و تشویر شد مادرش

ز گفته پشیمانى آمد برش‏

بشد پیش گشتاسپ اسفندیار

همى بود با رامش و میگسار

دو روز و دو شب باده خام خورد

بر ماهرویش دل آرام کرد

سیم روز گشتاسپ آگاه شد

که فرزند جوینده گاه شد

همى در دل اندیشه بفزایدش

همى تاج و تخت آرزو آیدش‏

بخواند آن زمان شاه جاماسپ را

همان فال گویان لهراسپ را

برفتند با زیجها بر کنار

بپرسید شاه از گو اسفندیار

که او را بود زندگانى دراز

نشیند بشادى و آرام و ناز

بسر بر نهد تاج شاهنشهى

برو پاى دارد بهى و مهى‏

چو بشنید داناى ایران سخن

نگه کرد آن زیجهاى کهن‏

ز دانش بروها پر از تاب کرد

ز تیمار مژگان پر از آب کرد

همى گفت بد روز و بد اخترم

ببارید آتش همى بر سرم‏

مرا کاشکى پیش فرّخ زریر

زمانه فگندى بچنگال شیر

و گر خود نکشتى پدر مر مرا

نگشتى بجاماسپ بد اخترا

ورا هم ندیدى بخاک اندرون

بران سان فگنده پیش پر ز خون‏

چو اسفندیارى که از چنگ اوى

بدرّد دل شیر ز آهنگ اوى‏

ز دشمن جهان سر بسر پاک کرد

برزم اندرون نیستش هم نبرد

جهان از بداندیش بى‏بیم کرد

تن اژدها را بدو نیم کرد

ازین پس غم او بباید کشید

بسى شور و تلخى بباید چشید

بدو گفت شاه اى پسندیده مرد

سخن گوى و ز راه دانش مگرد

هلا زود بشتاب و با من بگوى

کزین پرسشم تلخى آمد بروى‏

گر او چون زریر سپهبد بود

مرا زیستن زین سپس بد بود

ورا در جهان هوش بر دست کیست

کزان درد ما را بباید گریست‏

بدو گفت جاماسپ کاى شهریار

تو این روز را خوار مایه مدار

ورا هوش در زاولستان بود

بدست تهم پور دستان بود

بجاماسپ گفت آنگهى شهریار

بمن بر بگردد بد روزگار؟

که گر من سر تاج شاهنشهى

سپارم بدو تاج و تخت مهى‏

نبیند بر و بوم زاولستان

نداند کس او را بکاولستان‏

شود ایمن از گردش روزگار؟

بود اختر نیکش آموزگار؟

چنین داد پاسخ ستاره شمر

که بر چرخ گردان نیابد گذر

ازین بر شده تیز چنگ اژدها

بمردى و دانش که آمد رها

بباشد همه بودنى بى‏گمان

نجستست ازو مرد دانا زمان‏

دل شاه زان در پر اندیشه شد

سرش را غم و درد هم پیشه شد

بد اندیشه و گردش روزگار

همى بر بدى بودش آموزگار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن