داستان رستم و اسفندیار

مى خوردن رستم با اسفندیار

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که گفتار بیشى نیاید بکار

شکم گرسنه روز نیمى گذشت

ز گفتار پیکار بسیار گشت‏

بیارید چیزى که دارید خوان

کسى را که بسیار گوید مخوان‏

چو بنهاد رستم بخوردن گرفت

بماند اندران خوردن اندر شگفت‏

یل اسفندیار و گوان یک سره

ز هر سو نهادند پیشش بره‏

بفرمود مهتر که جام آورید

بجاى مى پخته خام آورید

ببینیم تا رستم اکنون ز مى

چه گوید چه آرد ز کاوس کى‏

بیاورد یک جام مى میگسار

که کشتى بکردى بر و بر گذار

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که گفتار بیشى نیاید بکار

شکم گرسنه روز نیمى گذشت

ز گفتار پیکار بسیار گشت‏

بیارید چیزى که دارید خوان

کسى را که بسیار گوید مخوان‏

چو بنهاد رستم بخوردن گرفت

بماند اندران خوردن اندر شگفت‏

یل اسفندیار و گوان یک سره

ز هر سو نهادند پیشش بره‏

بفرمود مهتر که جام آورید

بجاى مى پخته خام آورید

ببینیم تا رستم اکنون ز مى

چه گوید چه آرد ز کاوس کى‏

بیاورد یک جام مى میگسار

که کشتى بکردى بر و بر گذار

بیاد شهنشاه رستم بخورد

بر آورد ازان چشمه زرد گرد

همان جام را کودک میگسار

بیاورد پر باده شاهوار

چنین گفت پس با پشوتن براز

که بر مى نیاید بآبت نیاز

چرا آب بر جام مى بفگنى

که تیزئ نبید کهن بشکنى‏

پشوتن چنین گفت با میگسار

که بى‏آب جامى مى افگن بیار

مى آورد و رامشگران را بخواند

ز رستم همى در شگفتى بماند

چو هنگامه رفتن آمد فراز

ز مى لعل شد رستم سرفراز

چنین گفت با او یل اسفندیار

که شادان بدى تا بود روزگار

مى و هرچ خوردى ترا نوش باد

روان دلاور پر از توش باد

بدو گفت رستم که اى نامدار

همیشه خرد بادت آموزگار

هران مى که با تو خورم نوش گشت

روان خردمند را توش گشت‏

گر این کینه از مغز بیرون کنى

بزرگى و دانش بر افزون کنى‏

ز دشت اندر آیى سوى خان من

بوى شاد یک چند مهمان من‏

سخن هرچ گفتم بجاى آورم

خرد پیش تو رهنماى آورم‏

بیاساى چندى و با بد مکوش

سوى مردمى یاز و باز آر هوش‏

چنین گفت با او یل اسفندیار

که تخمى که هرگز نروید مکار

تو فردا ببینى ز مردان هنر

چو من تاختن را ببندم کمر

تن خویش را نیز مستاى هیچ

بایوان شو و کار فردا بسیچ‏

ببینى که من در صف کارزار

چنانم چو با باده و میگسار

چو از شهر زاول بایران شوم

بنزدیک شاه و دلیران شوم‏

هنر بیش بینى ز گفتار من

مجوى اندرین کار تیمار من‏

دل رستم از غم پر اندیشه شد

جهان پیش او چون یکى بیشه شد

که گر من دهم دست بند ورا

و گر سر فرازم گزند ورا

دو کارست هر دو بنفرین و بد

گزاینده رسمى نو آیین و بد

هم از بند او بد شود نام من

بد آید ز گشتاسپ انجام من‏

بگرد جهان هرک راند سخن

نکوهیدن من نگردد کهن‏

که رستم ز دست جوانى بخست

بزاول شد و دست او را ببست‏

همان نام من باز گردد بننگ

نماند ز من در جهان بوى و رنگ‏

و گر کشته آید بدشت نبرد

شود نزد شاهان مرا روى زرد

که او شهریارى جوان را بکشت

بدان کو سخن گفت با او درشت‏

برین بر پس از مرگ نفرین بود

همان نام من نیز بى‏دین بود

و گر من شوم کشته بر دست اوى

نماند بزاولستان رنگ و بوى‏

شکسته شود نام دستان سام

ز زابل نگیرد کسى نیز نام‏

و لیکن همى خوب گفتار من

ازین پس بگویند بر انجمن‏

چنین گفت پس با سرافراز مرد

که اندیشه روى مرا زرد کرد

که چندین بگویى تو از کار بند

مرا بند و راى تو آید گزند

مگر کاسمانى سخن دیگرست

که چرخ روان از گمان برترست‏

همه پند دیوان پذیرى همى

ز دانش سخن برنگیرى همى‏

ترا سال برنامد از روزگار

ندانى فریب بد شهریار

تو یکتا دلى و ندیده جهان

جهانبان بمرگ تو کوشد نهان‏

گر ایدونک گشتاسپ از روى بخت

نیابد همى سیرى از تاج و تخت‏

بگرد جهان بر دواند ترا

بهر سختیى پروراند ترا

بروى زمین یک سر اندیشه کرد

خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد

که تا کیست اندر جهان نامدار

کجا سر نپیچاند از کارزار

کزان نامور بر تو آید گزند

بماند بدو تاج و تخت بلند

که شاید که بر تاج نفرین کنیم

وزین داستان خاک بالین کنیم‏

همى جان من در نکوهش کنى

چرا دل نه اندر پژوهش کنى‏

بتن رنج کارى تو بر دست خویش

جز از بدگمانى نیایدت پیش‏

مکن شهریارا جوانى مکن

چنین بر بلا کامرانى مکن‏

دل ما مکن شهریارا نژند

میاور بجان خود و من گزند

ز یزدان و از روى من شرم دار

مخور بر تن خویشتن زینهار

ترا بى‏نیازیست از جنگ من

وزین کوشش و کردن آهنگ من‏

زمانه همى تاختت با سپاه

که بر دست من گشت خواهى تباه‏

بماند بگیتى ز من نام بد

بگشتاسپ بادا سرانجام بد

چو بشنید گردنکش اسفندیار

بدو گفت کاى رستم نامدار

بداناى پیشى نگر تا چه گفت

بدانگه که جان با خرد کرد جفت‏

که پیر فریبنده کانا بود

و گر چند پیروز و دانا بود

تو چندین همى بر من افسون کنى

که تا چنبر از یال بیرون کنى‏

تو خواهى که هر کس که این بشنود

بدین خوب گفتار تو بگرود

مرا پاک خوانند ناپاک راى

ترا مرد هشیار نیکى فزاى‏

بگویند کو با خرام و نوید

بیامد ورا کرد چندى امید

سپهبد ز گفتار او سر بتافت

ازان پس که جز جنگ کارى نیافت‏

همى خواهش او همه خوار داشت

زبانى پر از تلخ گفتار داشت‏

بدانى که من سر ز فرمان شاه

نتابم نه از بهر تخت و کلاه‏

بدو یابم اندر جهان خوب و زشت

بدویست دوزخ بدو هم بهشت‏

ترا هرچ خوردى فزاینده باد

بداندیشگان را گزاینده باد

تو اکنون بخوبى بایوان بپوى

سخن هرچ دیدى بدستان بگوى‏

سلیحت همه جنگ را ساز کن

ازین پس مپیماى با من سخن‏

پگاه آى در جنگ من چاره ساز

مکن زین سپس کار بر خود دراز

تو فردا ببینى بآوردگاه

که گیتى شود پیش چشمت سیاه‏

بدانى که پیکار مردان مرد

چگونه بود روز ننگ و نبرد

بدو گفت رستم که اى شیر خوى

ترا گر چنین آمدست آرزوى‏

ترا بر تگ رخش مهمان کنم

سرت را بگوپال درمان کنم‏

تو در پهلوى خویش بشنیده‏اى

بگفتار ایشان بگرویده‏اى‏

که تیغ دلیران بر اسفندیار

بآوردگه بر نیاید بکار

ببینى تو فردا سنان مرا

همان گرد کرده عنان مرا

که تا نیز با نامداران مرد

نجویى بآوردگه بر نبرد

لب مرد برنا پر از خنده شد

همى گوهر آن خنده را بنده شد

برستم چنین گفت کاى نامجوى

چرا تیز گشتى بدین گفت و گوى‏

چو فردا بیایى بدشت نبرد

ببینى تو آورد مردان مرد

نه من کوهم و زیرم اسپى چو کوه

یگانه یکى مردمم چون گروه‏

گر از گرز من باد یابد سرت

بگرید بدرد جگر مادرت‏

و گر کشته آیى بآوردگاه

ببندمت بر زین برم نزد شاه‏

بدان تا دگر بنده با شهریار

نجوید بآوردگه کارزار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن