داستان رستم و اسفندیار

نخواندن اسفندیار رستم را به مهمانى

چو رستم برفت از لب هیرمند

پر اندیشه شد نامدار بلند

پشوتن که بد شاه را رهنماى

بیامد هم انگه بپرده سراى‏

چنین گفت با او یل اسفندیار

که کارى گرفتیم دشخوار خوار

بایوان رستم مرا کار نیست

ورا نزد من نیز دیدار نیست‏

همان گر نیاید نخوانمش نیز

گر از ما یکى را بر آید قفیز

دل زنده از کشته بریان شود

سر از آشناییش گریان شود

پشوتن بدو گفت کاى نامدار

برادر که یابد چو اسفندیار

بیزدان که دیدم شما را نخست

که یک نامور با دگر کین نجست‏

چو رستم برفت از لب هیرمند

پر اندیشه شد نامدار بلند

پشوتن که بد شاه را رهنماى

بیامد هم انگه بپرده سراى‏

چنین گفت با او یل اسفندیار

که کارى گرفتیم دشخوار خوار

بایوان رستم مرا کار نیست

ورا نزد من نیز دیدار نیست‏

همان گر نیاید نخوانمش نیز

گر از ما یکى را بر آید قفیز

دل زنده از کشته بریان شود

سر از آشناییش گریان شود

پشوتن بدو گفت کاى نامدار

برادر که یابد چو اسفندیار

بیزدان که دیدم شما را نخست

که یک نامور با دگر کین نجست‏

دلم گشت زان کار چون نوبهار

هم از رستم و هم ز اسفندیار

چو در کارتان باز کردم نگاه

ببندد همى بر خرد دیو راه‏

تو آگاهى از کار دین و خرد

روانت همیشه خرد پرورد

بپرهیز و با جان ستیزه مکن

نیوشنده باش از برادر سخن‏

شنیدم همه هرچ رستم بگفت

بزرگیش با مردمى بود جفت‏

نساید دو پاى ورا بند تو

نیاید سبک سوى پیوند تو

سوار جهان پور دستان سام

ببازى سر اندر نیارد بدام‏

چنو پهلوانى ز گردنکشان

ندادست دانا بگیتى نشان‏

چگونه توان کرد پایش ببند

مگوى آنکه هرگز نیاید پسند

سخنهاى ناخوب و نادلپذیر

سزد گر نگوید یل شیرگیر

بترسم که این کار گردد دراز

بزشتى میان دو گردن فراز

بزرگى و از شاه داناترى

بمردى و گردى تواناترى‏

یکى بزم جوید یکى رزم و کین

نگه کن که تا کیست با آفرین‏

چنین داد پاسخ ورا نامدار

که گر من بپیچم سر از شهریار

بدین گیتى اندر نکوهش بود

همان پیش یزدان پژوهش بود

دو گیتى برستم نخواهم فروخت

کسى چشم دین را بسوزن ندوخت‏

بدو گفت هر چیز کامد ز پند

تن پاک و جان ترا سودمند

همه گفتم اکنون بهى برگزین

دل شهریاران نیازد بکین‏

سپهبد ز خوالیگران خواست خوان

کسى را نفرمود کو را بخوان‏

چو نان خورده شد جام مى برگرفت

ز رویین دژ آنگه سخن در گرفت‏

ازان مردى خود همى یاد کرد

بیاد شهنشاه جامى بخورد

همى بود رستم بایوان خویش

ز خوردن نگه داشت پیمان خویش‏

چو چندى برآمد نیامد کسى

نگه کرد رستم بره بر بسى‏

چو هنگام نان خوردن اندر گذشت

ز مغز دلیر آب برتر گذشت‏

بخندید و گفت اى برادر تو خوان

بیاراى و آزادگان را بخوان‏

گرینست آیین اسفندیار

تو آیین این نامور یاد دار

بفرمود تا رخش را زین کنند

همان زین بآرایش چین کنند

شوم بازگویم باسفندیار

کجا کار ما را گرفتست خوار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن