داستان رستم و اسفندیار

پاسخ دادن رستم بهمن را

چو بشنید رستم ز بهمن سخن

پر اندیشه شد نامدار کهن‏

چنین گفت کآرى شنیدم پیام

دلم شد بدیدار تو شادکام‏

ز من پاسخ این بر باسفندیار

که اى شیر دل مهتر نامدار

هر انکس که دارد روانش خرد

سر مایه کارها بنگرد

چو مردى و پیروزى و خواسته

ورا باشد و گنج آراسته‏

بزرگى و گردى و نام بلند

بنزد گرانمایگان ارجمند

بگیتى بران سان که اکنون تویى

نباید که دارى سر بدخویى‏

بباشیم بر داد و یزدان پرست

نگیریم دست بدى را بدست‏

سخن هرچ برگفتنش روى نیست

درختى بود کش بر و بوى نیست‏

و گر جان تو بسپرد راه آز

شود کار بى‏سود بر تو دراز

چو بشنید رستم ز بهمن سخن

پر اندیشه شد نامدار کهن‏

چنین گفت کآرى شنیدم پیام

دلم شد بدیدار تو شادکام‏

ز من پاسخ این بر باسفندیار

که اى شیر دل مهتر نامدار

هر انکس که دارد روانش خرد

سر مایه کارها بنگرد

چو مردى و پیروزى و خواسته

ورا باشد و گنج آراسته‏

بزرگى و گردى و نام بلند

بنزد گرانمایگان ارجمند

بگیتى بران سان که اکنون تویى

نباید که دارى سر بدخویى‏

بباشیم بر داد و یزدان پرست

نگیریم دست بدى را بدست‏

سخن هرچ برگفتنش روى نیست

درختى بود کش بر و بوى نیست‏

و گر جان تو بسپرد راه آز

شود کار بى‏سود بر تو دراز

چو مهتر سراید سخن سخته به

ز گفتار بد کام پردخته به‏

ز گفتارت آنگه بدى بنده شاد

که گفتى که چون تو ز مادر نزاد

بمردى و گردى و راى و خرد

همى بر نیاکان خود بگذرد

پدیدست نامت بهندوستان

بروم و بچین و بجادوستان‏

ازان پندها داشتم من سپاس

نیایش کنم روز و شب در سه پاس‏

ز یزدان همى آرزو خواستم

که اکنون بتو دل بیاراستم‏

که بینم پسندیده چهر ترا

بزرگى و گردى و مهر ترا

نشینیم با یکدگر شادکام

بیاد شهنشاه گیریم جام‏

کنون آنچ جستم همه یافتم

بخواهشگرى تیز بشتافتم‏

بپیش تو آیم کنون بى‏سپاه

ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه‏

بیارم برت عهد شاهان داد

ز کى‏خسرو آغاز تا کى‏قباد

کنون شهریارا تو در کار من

نگه کن بکردار و آزار من‏

گر آن نیکویها که من کرده‏ام

همان رنجهایى که من برده‏ام‏

پرستیدن شهریاران همان

از امروز تا روز پیشى زمان‏

چو پاداش آن رنج بند آیدم

که از شاه ایران گزند آیدم‏

همان به که گیتى نبیند کسى

چو بیند بدو در نماند بسى‏

بیایم بگویم همه راز خویش

ز گیتى بر افرازم آواز خویش‏

ببازو ببندم یکى پالهنگ

بیاویز پایم بچرم پلنگ‏

ازان سان که من گردن ژنده پیل

ببستم فگنده بدریاى نیل‏

چو از من گناهى بیاید پدید

ازان پس سر من بباید برید

سخنهاى ناخوش ز من دور دار

ببدها دل دیو رنجور دار

مگوى آنچ هرگز نگفتست کس

بمردى مکن باد را در قفس‏

بزرگان بآتش نیابند راه

ز دریا گذر نیست بى‏آشناه‏

همان تابش مهر نتوان نهفت

نه روبه توان کرد با شیر جفت‏

تو بر راه من بر ستیزه مریز

که من خود یکى مایه‏ام در ستیز

ندیدست کس بند بر پاى من

نه بگرفت پیل ژیان جاى من‏

تو آن کن که از پادشاهان سزاست

مگرد از پى آنک آن نارواست‏

بمردى ز دل دور کن خشم و کین

جهان را بچشم جوانى مبین‏

بدل خرّمى دار و بگذر ز رود

ترا باد از پاک یزدان درود

گرامى کن ایوان ما را بسور

مباش از پرستنده خویش دور

چنانچون بدم کهتر کى‏قباد

کنون از تو دارم دل و مغز شاد

چو آیى بایوان من با سپاه

هم ایدر بشادى بباشى دو ماه‏

بر آساید از رنج مرد و ستور

دل دشمنان گردد از رشک کور

همه دشت نخچیر و مرغ اندر آب

اگر دیر مانى بگیرد شتاب‏

ببینم ز تو زور مردان جنگ

بشمشیر شیر افگنى گر پلنگ‏

چو خواهى که لشکر بایران برى

بنزدیک شاه دلیران برى‏

گشایم در گنجهاى کهن

که ایدر فگندم بشمشیر بن‏

به پیش تو آرم همه هرچ هست

که من گرد کردم بنیروى دست‏

بخواه آنچ خواهى و دیگر ببخش

مکن بر دل ما چنین روز دخش‏

درم ده سپه را و تندى مکن

چو خوبى بیابى نژندى مکن‏

چو هنگام رفتن فراز آیدت

بدیدار خسرو نیاز آیدت‏

عنان با عنان تو بندم براه

خرامان بیایم بنزدیک شاه‏

بپوزش کنم نرم خشم ورا

ببوسم سر و پاى و چشم و را

بپرسم ز بیدار شاه بلند

که پایم چرا کرد باید ببند

همه هرچ گفتم ترا یاد دار

بگویش بپرمایه اسفندیار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن