هفت خوان اسفندیار

خوان ششم گذستن اسفندیار از برف

از آن پس بفرمود تا گرگسار

بیامد بر نامور شهریار

بدادش سه جام دمادم نبید

مى سرخ و جام از گل شنبلید

بدو گفت کاى بد تن بد نهان

نگه کن بدین کردگار جهان‏

نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ

نه آن تیز چنگ اژدهاى بزرگ‏

بمنزل که انگیزد این بار شور

بود آب و جاى گیاى ستور

بآواز گفت آن زمان گرگسار

که اى نامور فرّخ اسفندیار

اگر باز گردى نباشد شگفت

ز بخت تو اندازه باید گرفت‏

از آن پس بفرمود تا گرگسار

بیامد بر نامور شهریار

بدادش سه جام دمادم نبید

مى سرخ و جام از گل شنبلید

بدو گفت کاى بد تن بد نهان

نگه کن بدین کردگار جهان‏

نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ

نه آن تیز چنگ اژدهاى بزرگ‏

بمنزل که انگیزد این بار شور

بود آب و جاى گیاى ستور

بآواز گفت آن زمان گرگسار

که اى نامور فرّخ اسفندیار

اگر باز گردى نباشد شگفت

ز بخت تو اندازه باید گرفت‏

ترا یار بود ایزد اى نیکبخت

ببار آمد آن خسروانى درخت‏

یکى کار پیشست فردا که مرد

نیندیشد از روزگار نبرد

نه گرز و کمان یادت آید نه تیغ

نه بیند ره جنگ و راه گریغ‏

ببالاى یک نیزه برف آیدت

بدو روز شادى شگرف آیدت‏

بمانى تو با لشکر نامدار

ببرف اندر اى فرّخ اسفندیار

اگر باز گردى نباشد شگفت

ز گفتار من کین نباید گرفت‏

همى ویژه در خون لشکر شوى

بتندى و بدرایى و بدخوى‏

مرا این درستست کز باد سخت

بریزد بران مرز بار درخت‏

از آن پس که اندر بیابان رسى

یکى منزل آید بفرسنگ سى‏

همه ریگ تفتست گر خاک و شخ

برو نگذرد مرغ و مور و ملخ‏

نبینى بجایى یکى قطره آب

زمینش همى جوشد از آفتاب‏

نه بر خاک او شیر یابد گذر

نه اندر هوا کرگس تیز پر

نه بر شخّ و ریگش بروید گیا

زمینش روان ریگ چون توتیا

برانى برین گونه فرسنگ چل

نه با اسپ تاو و نه با مرد دل‏

و ز انجا برویین دژ آید سپاه

ببینى یکى مایه ور جایگاه‏

زمینش بکام نیاز اندر است

و گر باره با مه براز اندر است‏

بشد بامش از ابر بارنده تر

که بد نامش از ابر برّنده‏تر

ز بیرون نیابد خورش چارپاى

ز لشکر نماند سوارى بجاى‏

از ایران و توران اگر صد هزار

بیایند گردان خنجرگزار

نشیند صد سال گرد اندرش

همى تیر باران کنند از برش‏

فراوان همانست و کمتر همان

چو حلقه ست بر در بد بدگمان‏

چو ایرانیان این بد از گرگسار

شنیدند و گشتند با درد یار

بگفتند کاى شاه آزاد مرد

بگرد بلا تا توانى مگرد

اگر گرگسار این سخنها که گفت

چنین است این خود نماند نهفت‏

بدین جایگه مرگ را آمدیم

نه فرسودن ترگ را آمدیم‏

چنین راه دشوار بگذاشتى

بلاى دد و دام برداشتى‏

کس از نامداران و شاهان گرد

چنین رنجها بر نیارد شمرد

که پیش تو آمد بدین هفتخوان

برین بر جهان آفرین را بخوان‏

چو پیروز گر باز گردى براه

بدل شاد و خرّم شوى نزد شاه‏

براهى دگر گر شوى کینه ساز

همه شهر توران برندت نماز

بدین سان که گوید همى گرگسار

تن خویش را خوار مایه مدار

از ان پس که پیروز گشتیم و شاد

نباید سر خویش دادن بباد

چو بشنید این گونه زیشان سخن

شد آن تازه رویش ز گردان کهن‏

شما گفت از ایران به پند آمدید

نه از بهر نام بلند آمدید

کجا آن همه خلعت و پند شاه

کمرهاى زرّین و تخت و کلاه‏

کجا آن همه عهد و سوگند و بند

بیزدان و آن اختر سودمند

که اکنون چنین سست شد پایتان

بره بر پراگنده شد رایتان‏

شما باز گردید پیروز و شاد

مرا کام جز رزم جستن مباد

بگفتار این دیو ناسازگار

چنین سر کشیدید از کارزار

از ایران نخواهم برین رزم کس

پسر با برادر مرا یار بس‏

جهاندار پیروز یار منست

سر اختر اندر کنار منست‏

بمردى نباید کسى همرهم

اگر جان ستانم و گر جان دهم‏

بدشمن نمایم هنر هرچ هست

ز مردى و پیروزى و زور دست‏

بیابید هم بى‏گمان آگهى

ازین نامور فرّ شاهنشهى‏

که با دژ چه کردم بدستان و زور

بنام خداوند کیوان و هور

چو ایرانیان بر گشادند چشم

بدیدند چهر و را پر ز خشم‏

برفتند پوزش کنان نزد شاه

که گر شاه بیند ببخشد گناه‏

فداى تو بادا تن و جان ما

برین بود تا بود پیمان ما

ز بهر تن شاه غمخواره‏ایم

نه از کوشش و جنگ بیچاره‏ایم‏

ز ما تا بود زنده یک نامدار

نپیچیم یک تن سر از کارزار

سپهبد چو بشنید زیشان سخن

بپیچید زان گفتهاى کهن‏

بایرانیان آفرین کرد و گفت

که هرگز نماند هنر در نهفت‏

گر ایدونک گردیم پیروزگر

ز رنج گذشته بیابیم بر

نگردد فرامش بدل رنجتان

نماند تهى بى‏گمان گنجتان‏

همى راى زد تا جهان شد خنک

برفت از بر کوه باد سبک‏

بر آمد ز درگاه شیپور و ناى

سپه برگرفتند یک سر ز جاى‏

بکردار آتش همى راندند

جهان آفرین را بسى خواندند

سپیده چو از کوه سر برکشید

شب آن چادر شعر در سر کشید

چو خورشید تابان نهان کرد روى

همى رفت خون در پس پشت اوى‏

بمنزل رسید آن سپاه گران

همه گرز داران و نیزه وران‏

بهارى یکى خوش منش روز بود

دل افروز یا گیتى افروز بود

سرا پرده و خیمه فرمود کى

بیاراست خوان و بیاورد مى‏

هم اندر زمان تند بادى ز کوه

بر آمد که شد نامور زان ستوه‏

جهان سر بسر گشت چون پرّ زاغ

ندانست کس باز هامون ز راغ‏

ببارید از ابر تاریک برف

زمینى پر از برف و بادى شگرف‏

سه روز و سه شب هم بدان سان بدشت

دم باد ز اندازه اندر گذشت‏

هوا پود گشت ابر چون تار شد

سپهبد ازان کار بیچار شد

بآواز پیش پشوتن بگفت

که این کار ما گشت با درد جفت‏

بمردى شدم در دم اژدها

کنون زور کردن نیارد بها

همه پیش یزدان نیایش کنید

بخوانید و او را ستایش کنید

مگر کاین بلاها ز ما بگذرد

کزین پس کسى مان بکس نشمرد

پشوتن بیامد به پیش خداى

که او بود بر نیکویى رهنماى‏

نیایش ز اندازه بگذاشتند

همه در زمان دست برداشتند

همانگه بیامد یکى باد خوش

ببرد ابر و روى هوا گشت کش‏

چو ایرانیان را دل آمد بجاى

ببودند بر پیش یزدان بپاى‏

سرا پرده و خیمه‏ها گشته تر

ز سرما کسى را نبد پاى و پر

همانجا ببودند گردان سه روز

چهارم چو بفروخت گیتى فروز

سپهبد گرانمایگان را بخواند

بسى داستانهاى نیکو براند

چنین گفت کایدر بمانید بار

مدارید جز آلت کارزار

هر انکس که هستند سرهنگ فش

که باشد ورا باره صد آب کش‏

به پنجاه آب و خورش برنهید

دگر آلت گسترش بر نهید

فزونى هم ایدر بمانید بار

مگر آنچ باید بدان کارزار

بنیروى یزدان بیابیم دست

بدان بدکنش مردم بت‏پرست‏

چو نومید گردد ز یزدان کسى

ازو نیک بختى نیاید بسى‏

ازان دژ یکایک توانگر شوید

همه پاک با گنج و افسر شوید

چو خور چادر زرد بر سر کشید

ببد باختر چون گل شنبلید

بنه بر نهادند گردان همه

برفتند با شهریار رمه‏

چو بگذشت از تیره شب یک زمان

خروش کلنگ آمد از آسمان‏

برآشفت ز آوازش اسفندیار

پیامى فرستاد زى گرگسار

که گفتى بدین منزلت آب نیست

همان جاى آرامش و خواب نیست‏

کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ

دل ما چرا کردى از آب تنگ‏

چنین داد پاسخ کز ایدر ستور

نیاید مگر چشمه آب شور

دگر چشمه آب یابى چو زهر

کزان آب مرغ و ددان راست بهر

چنین گفت سالار کز گرگسار

یکى راهبر ساختم کینه دار

ز گفتار او تیز لشکر براند

جهاندار نیکى دهش را بخواند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن