رزم ایرانیان و تورانیان بار دوم

دیدن اسفندیار برادر خود فرشیدورد

چو شب شد چو آهرمن کینه خواه

خروش جرس خاست از بارگاه‏

بران باره پهلوى برنشست

یکى تیغ هندى گرفته بدست‏

چو نوشاذر و بهمن و مهر نوش

برفتند یک سر پر از جنگ و جوش‏

ورا راهبر پیش جاماسپ بود

که دستور فرخنده گشتاسپ بود

ازان باره دژ چو بیرون شدند

سواران جنگى بهامون شدند

سپهبد سوى آسمان کرد روى

چنین گفت کاى داور راستگوى‏

توى آفریننده و کامگار

فروزنده جان اسفندیار

چو شب شد چو آهرمن کینه خواه

خروش جرس خاست از بارگاه‏

بران باره پهلوى برنشست

یکى تیغ هندى گرفته بدست‏

چو نوشاذر و بهمن و مهر نوش

برفتند یک سر پر از جنگ و جوش‏

ورا راهبر پیش جاماسپ بود

که دستور فرخنده گشتاسپ بود

ازان باره دژ چو بیرون شدند

سواران جنگى بهامون شدند

سپهبد سوى آسمان کرد روى

چنین گفت کاى داور راستگوى‏

توى آفریننده و کامگار

فروزنده جان اسفندیار

تو دانى که از خون فرشیدورد

دلم گشت پر درد و رخساره زرد

گر ایدونک پیروز گردم بجنگ

کنم روى گیتى بر ارجاسپ تنگ‏

بخواهم ازو کین لهراسپ شاه

همان کین چندین سر بى‏گناه‏

برادر جهان بین من سى و هشت

که از خونشان لعل شد خاک دشت‏

پذیرفتم از داور دادگر

که کینه نگیرم ز بند پدر

بگیتى صد آتشکده نو کنم

جهان از ستمگاره بى‏خو کنم‏

نبیند کسى پاى من بر بساط

مگر در بیابان کنم صد رباط

بشخّى که کرگس برو نگذرد

بدو گور و نخچیر پى نسپرد

کنم چاه آب اندرو صد هزار

توانگر کنم مردم خیش کار

همه بى‏رهان را بدین آورم

سر جادوان بر زمین آورم‏

بگفت این و برگاشت اسپ نبرد

بیامد بنزدیک فرشیدورد

و را از بر جامه بر خفته دید

تن خسته در جامه بنهفته دید

ز دیده ببارید چندان سرشک

که با درد او آشنا شد پزشک‏

بدو گفت کاى شاه پرخاش جوى

ترا این گزند از که آمد بروى‏

کزو کین تو باز خواهم بجنگ

اگر شیر جنگیست او گر پلنگ‏

چنین داد پاسخ که اى پهلوان

ز گشتاسپم من خلیده روان‏

چو پاى ترا او نکردى ببند

ز ترکان بما نامدى این گزند

همان شاه لهراسپ با پیر سر

همه بلخ ازو گشت زیر و زبر

ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید

ندیدست هرگز کسى نه شنید

بدرد من اکنون تو خرسند باش

بگیتى درخت برومند باش‏

که من رفتنى‏ام بدیگر سراى

تو باید که باشى همیشه بجاى‏

چو رفتم ز گیتى مرا یاد دار

ببخشش روان مرا شاد دار

تو پدرود باش اى جهان پهلوان

که جاوید بادى و روشن روان‏

بگفت این و رخسارگان کرد زرد

شد آن نامور شاه فرشید ورد

بزد دست بر جامه اسفندیار

همه پرنیان بر تنش گشت خار

همى گفت کاى پاک برتر خداى

بنیکى تو باشى مرا رهنماى‏

که پیش آورم کین فرشیدورد

بر انگیزم از رود و ز کوه گرد

بریزم ز تن خون ارجاسپ را

شکیبا کنم جان لهراسپ را

برادرش را مرده بر زین نهاد

دلى پر ز کینه لبى پر ز باد

ز هامون بیامد بکوه بلند

برادرش بسته بر اسپ سمند

همى گفت کاکنون چه سازم ترا

یکى دخمه چون بر فرازم ترا

نه چیزست با من نه سیم و نه زر

نه خشت و نه آب و نه دیوارگر

بزیر درختى که بد سایه دار

نهادش بدان جایگه نامدار

برآهیخت خفتان جنگ از تنش

کفن کرد دستار و پیراهنش‏

و زان جا بیامد بدان جایگاه

کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه‏

بسى مرد ز ایرانیان کشته دید

شده خاک و ریگ از جهان ناپدید

همى زار بگریست بر کشتگان

پر از درد دل شد ازان خستگان‏

بجایى کجا کرده بودند رزم

بچشم آمدش زرد روى گرزم‏

بنزدیک او اسپش افگنده بود

برو خاک چندى پراگنده بود

چنین گفت با کشته اسفندیار

که اى مرد نادان بد روزگار

نگه کن که داناى ایران چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت‏

که دشمن که دانا بود به ز دوست

ابا دشمن و دوست دانش نکوست‏

براندیشد آن کس که دانا بود

بکارى که بروى توانا بود

ز چیزى که افتد بران ناتوان

بجستنش رنجه ندارد روان‏

از ایران همى جاى من خواستى

برافگندى اندر جهان کاستى‏

ببردى ازین پادشاهى فروغ

همى چاره جستى بگفت دروغ‏

بدین رزم خونى که شد ریخته

تو باشى بدان گیتى آویخته‏

و زان دشت گریان سر اندر کشید

بانبوه گردان ترکان رسید

سپه دید بر هفت فرسنگ دشت

کزیشان همى آسمان تیره گشت‏

یکى کنده کرده بگرد اندرون

بپهناى پرتاب تیرى فزون‏

ز کنده بصد چاره اندر گذشت

عنان را نهاده بران سوى دشت‏

طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد

همى گشت بر گرد دشت نبرد

برآهیخت شمشیر و اندر نهاد

همى کرد از رزم گشتاسپ یاد

بیفگند زیشان فراوان براه

و زان جایگه رفت نزدیک شاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *