رزم ایرانیان و تورانیان بار دوم
رسیدن اسفندیار بر کوه به نزد گشتاسپ
بر آمد بران تند بالا فراز
چو روى پدر دید بردش نماز
پدر داغ دل بود بر پاى جست
ببوسید و بسترد رویش بدست
بدو گفت یزدان سپاس اى جوان
که دیدم ترا شاد و روشن روان
ز من در دل آزار و تندى مدار
بکین خواستن هیچ کندى مدار
گرزم آن بد اندیش بد خواه مرد
دل من ز فرزند خود تیره کرد
بد آید بمردم ز کردار بد
بد آید بروى بد از کار بد
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
که چون من شوم شاد و پیروز بخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت
بر آمد بران تند بالا فراز
چو روى پدر دید بردش نماز
پدر داغ دل بود بر پاى جست
ببوسید و بسترد رویش بدست
بدو گفت یزدان سپاس اى جوان
که دیدم ترا شاد و روشن روان
ز من در دل آزار و تندى مدار
بکین خواستن هیچ کندى مدار
گرزم آن بد اندیش بد خواه مرد
دل من ز فرزند خود تیره کرد
بد آید بمردم ز کردار بد
بد آید بروى بد از کار بد
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
که چون من شوم شاد و پیروز بخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت
پرستش بهى بر کنم زین جهان
سپارم ترا تاج و تخت مهان
چنین پاسخش داد اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه
که خشنود باشد جهاندار شاه
جهاندار داند که بر دشت رزم
چو من دیدم افگنده روى گرزم
بدان مرد بد گوى گریان شدم
ز درد دل شاه بریان شدم
کنون آنچ بد بود از ما گذشت
غم رفته نزدیک ما باد گشت
ازین پس چو من تیغ را برکشم
وزین کوه پایه سر اندر کشم
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین
نه کهرم نه خلّخ نه توران زمین
چو لشکر بدانست کاسفندیار
ز بند گران رست و بد روزگار
برفتند یک سر گروها گروه
بپیش جهاندار بر تیغ کوه
بزرگان فرزانه و خویش اوى
نهادند سر بر زمین پیش اوى
چنین گفت نیک اختر اسفندیار
که اى نامداران خنجرگزار
همه تیغ زهر آبگون برکشید
یکایک در آیید و دشمن کشید
بزرگان برو خواندند آفرین
که ما را توى افسر و تیغ کین
همه پیش تو جان گروگان کنیم
بدیدار تو رامش جان کنیم
همه شب همى لشکر آراستند
همى جوشن و تیغ پیراستند
پدر نیز با فرّخ اسفندیار
همى راز گفت از بد روزگار
ز خون جوانان پرخاش جوى
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوى
که بودند کشته بران رزمگاه
بسر بر ز خون و ز آهن کلاه
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد
که فرزند نزدیک گشتاسپ شد
بره بر فراوان طلایه بکشت
کسى کو نشد کشته بنمود پشت
غمى گشت و پر مایگان را بخواند
بسى پیش کهرم سخنها براند
که ما را جزین بود در جنگ راى
بدانگه که لشکر بیامد ز جاى
همى گفتم آن دیو را گر به بند
بیابیم گیتى شود بىگزند
بگیرم سر گاه ایران زمین
بهر مرز بر ما کنند آفرین
کنون چون گشاده شد آن دیو زاد
بچنگست ما را غم و سرد باد
ز ترکان کسى نیست همتاى اوى
که گیرد برزم اندرون جاى اوى
کنون با دلى شاد و پیروز بخت
بتوران خرامیم با تاج و تخت
بفرمود تا هرچ بد خواسته
ز گنج و ز اسپان آراسته
ز چیزى که از بلخ بامى ببرد
بیاورد یک سر بکهرم سپرد
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار
بنه بر نهادند و شد پیش بار
برفتند بر هر سوى صد هیون
نشسته برو نیز صد رهنمون
دلش بود پر بیم و سر پر شتاب
ازو دور بد خورد و آرام و خواب
یکى ترک بد نام او گرگسار
ز لشکر بیامد بر شهریار
بدو گفت کاى شاه ترکان چین
بیک تن مزن خویشتن بر زمین
سپاهى همه خسته و کوفته
گریزان و بخت اندر آشوفته
پسر کوفته سوخته شهریار
بیارى که آمد جز اسفندیار
هم آورد او گر بیاید منم
تن مرد جنگى بخاک افگنم
سپه را همى دل شکسته کنى
بگفتار بىجنگ خسته کنى
چو ارجاسپ بشنید گفتار اوى
بدید آن دل و راى هشیار اوى
بدو گفت کاى شیر پرخاشخر
ترا هست نام و نژاد و هنر
گر این را که گفتى بجاى آورى
هنر بر زبان رهنماى آورى
ز توران زمین تا بدریاى چین
ترا بخشم و بوم ایران زمین
سپهبد تو باشى بهر کشورم
ز فرمان تو یک زمان نگذرم
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
کسانى که بودند هشیار و گرد
همه شب همى خلعت آراستند
همى باره پهلوان خواستند
چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب تیره زو دست بر سر گرفت
بینداخت پیراهن مشک رنگ
چو یاقوت شد مهر چهرش برنگ
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ
جهانگیر اسفندیار سترگ
چو لشکر بیاراست اسفندیار
جهان شد بکردار دریاى قار
بشد گرد بستور پور زریر
که بگذاشتى بیشه زو نرّه شیر
بیاراست بر میمنه جاى خویش
سپهبد بدو لشکر آراى خویش
چو گردوى جنگى بر میسره
بیامد چو خور پیش برج بره
بپیش سپاه آمد اسفندیار
بزین اندرون گرزه گاو سار
بقلب اندرون شاه گشتاسپ بود
روانش پر از کین لهراسپ بود
و زان روى ارجاسپ صف برکشید
ستاره همى روى دریا ندید
ز بس نیزه و تیغهاى بنفش
هوا گشته پر پرنیانى درفش
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس
سوى راستش کهرم و بوق و کوس
سوى میسره نام شاه چگل
که در جنگ ازو خواستى شیر دل
برآمد زهر دو سپه گیر و دار
بپیش اندر آمد گو اسفندیار
چو ارجاسپ دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزه وران
بیامد یکى تند بالا گزید
بهر سوى لشکر همى بنگرید
ازان پس بفرمود تا ساروان
هیون آورد پیش ده کاروان
چنین گفت با نامداران براز
که این کار گردد بما بر دراز
نیاید پدیدار پیروزئى
نکو رفتنى گر دل افروزئى
خود ویژگان بر هیونان مست
بسازیم باهستگى راه جست
چو اسفندیار از میان دو صف
چو پیل ژیان بر لب آورده کف
همى گشت برسان گردان سپهر
بچنگ اندرون گرزه گاو چهر
تو گفتى همه دشت بالاى اوست
روانش همى در نگنجد بپوست
خروش آمد و ناله کرّ ناى
برفتند گردان لشکر ز جاى
تو گفتى ز خون بوم دریا شدست
ز خنجر هوا چون ثریّا شدست
گران شد رکیب یل اسفندیار
بغرید با گرزه گاوسار
بیفشارد بر گرز پولاد مشت
ز قلب سپه گرد سیصد بکشت
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا بر انگیزم امروز گرد
ازان پس سوى میمنه حمله برد
عنان باره تیزتگ را سپرد
صد و شست گرد از دلیران بکشت
چو کهرم چنان دید بنمود پشت
چنین گفت کاین کین خون نیاست
کزو شاه را دل پر از کیمیاست
عنان را بپیچید بر میسره
زمین شد چو دریاى خون یک سره
بکشت از دلیران صد و شست و پنج
همه نامداران با تاج و گنج
چنین گفت کاین کین آن سى و هشت
گرامى برادر که اندر گذشت
چو ارجاسپ آن دید با گرگسار
چنین گفت کز لشکر بىشمار
همه کشته شد هرک جنگى بدند
به پیش صف اندر درنگى بدند
ندانم تو خامش چرا ماندهاى
چنین داستانها چرا راندهاى
ز گفتار او تیز شد گرگسار
بیامد بپیش صف کارزار
گرفته کمان کیانى بچنگ
یکى تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینه پهلوان
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانى برد گرگسار
که آن تیر بگذشت بر جوشنش
بخست آن کیانى بر روشنش
یکى تیغ الماسگون برکشید
همى خواست از تن سرش را برید
بترسید اسفندیار از گزند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بنام جهان آفرین کردگار
بینداخت بر گردن گرگسار
ببند اندر آمد سر و گردنش
بخاک اندر افگند لرزان تنش
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گروه زد بگردن برش پالهنگ
بلشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف
فرستاد بدخواه را نزد شاه
بدست همایون زرّین کلاه
چنین گفت کاین را بپرده سراى
ببند و بکشتن مکن هیچ راى
کنون تا کرا بر دهد کردگار
که پیروز گردد ازین کارزار
و زان جایگه شد بآوردگاه
بجنگ اندر آورد یک سر سپاه
بر انگیختند آتش کارزار
هوا تیرهگون شد ز گرد سوار
چو ارجاسپ پیکار زان گونه دید
ز غم پست گشت و دلش بر دمید
بجنگاوران گفت کهرم کجاست
درفشش نه پیداست بر دست راست
همان تیغ زن کندر شیرگیر
که بگذاشتى نیزه بر کوه و تیر
بارجاسپ گفتند کاسفندیار
برزم اندرون بود با گرگسار
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
نه پیداست آن گرگ پیکر درفش
غمى شد دل ارجاسپ را زان شگفت
هیون خواست و راه بیابان گرفت
خود و ویژگان بر هیونان مست
برفتند و اسپان گرفته بدست
سپه را بران رزمگه بر بماند
خود و مهتران سوى خلّخ براند
خروشى بر آمد ز اسفندیار
بلرزید ز آواز او کوه و غار
بایرانیان گفت شمشیر جنگ
مدارید خیره گرفته بچنگ
نیام از دل و خون دشمن کنید
ز تورانیان کوه قارن کنید
بیفشارد ران لشکر کینه خواه
سپاه اندر آمد بپیش سپاه
بخون غرق شد خاک و سنگ و گیا
بگشتى بخون گر بدى آسیا
همه دشت پا و بر و پشت بود
بریده سر و تیغ در مشت بود
سواران جنگى همى تاختند
بکالا گرفتن نپرداختند
چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت
همى پوستشان بر تن از غم بکفت
کسى را که بد باره بگریختند
دگر تیغ و جوشن فرو ریختند
بزنهار اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
بریشان ببخشود زور آزماى
از ان پس نیفگند کس را ز پاى
ز خون نیا دل بىآزار کرد
سرى را بریشان نگهدار کرد
خود و لشکر آمد بنزدیک شاه
پر از خون برو تیغ و رومى کلاه
ز خون در کفش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوشن آزرده بود
بشستند شمشیر و کفّش بشیر
کشیدند بیرون ز خفتانش تیر
بآب اندر آمد سر و تن بشست
جهانجوى شادان دل و تن درست
یکى جامه سوکواران بخواست
بیامد بر داور داد و راست
نیایش همى کرد خود با پدر
بران آفریننده دادگر
یکى هفته بر پیش یزدان پاک
همى بود گشتاسپ با درد و باک
بهشتم بجا آمد اسفندیار
بیامد بدرگاه او گرگسار
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید
بدو گفت شاها تو از خون من
ستایش نیابى بهر انجمن
یکى بنده باشم بپیشت بپاى
همیشه بنیکى ترا رهنماى
بهر بد که آید زبونى کنم
برویین دژت رهنمونى کنم
بفرمود تا بند بر دست و پاى
ببردند بازش بپرده سراى
بلشکرگه آمد که ارجاسپ بود
که ریزنده خون لهراسپ بود
ببخشید زان رزمگه خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
سران و اسیران که آورده بود
بکشت آن کزو لشکر آزرده بود