رزم ایرانیان و تورانیان بار دوم

رفتن جاماسپ به دیدن اسفندیار

یکى مایه ور پور اسفندیار

که نوش آذرش خواندى شهریار

بران بام دژ بود و چشمش براه

بدان تا کى آید ز ایران سپاه‏

پدر را بگوید چو بیند کسى

ببالاى دژ در نماند بسى‏

چو جاماسپ را دید پویان براه

بسر بر یکى نغز توزى کلاه‏

چنین گفت کامد ز توران سوار

بپویم بگویم باسفندیار

فرود آمد از باره دژ دوان

چنین گفت کاى نامور پهلوان‏

سوارى همى بینم از دیده‏گاه

کلاهى بسر بر نهاده سیاه‏

یکى مایه ور پور اسفندیار

که نوش آذرش خواندى شهریار

بران بام دژ بود و چشمش براه

بدان تا کى آید ز ایران سپاه‏

پدر را بگوید چو بیند کسى

ببالاى دژ در نماند بسى‏

چو جاماسپ را دید پویان براه

بسر بر یکى نغز توزى کلاه‏

چنین گفت کامد ز توران سوار

بپویم بگویم باسفندیار

فرود آمد از باره دژ دوان

چنین گفت کاى نامور پهلوان‏

سوارى همى بینم از دیده‏گاه

کلاهى بسر بر نهاده سیاه‏

شوم باز بینم که گشتاسپیست

و گر کینه جویست و ارجاسپیست‏

اگر ترک باشد ببرّم سرش

بخاک افکنم نابسوده برش‏

چنین گفت پر مایه اسفندیار

که راه گذر کى بود بى‏سوار

همانا کز ایران یکى لشکرى

سوى ما بیامد به پیغمبرى‏

کلاهى بسر بر نهاده دو پر

ز بیم سواران پرخاشخر

چو بشنید نوش آذر از پهلوان

بیامد بران باره دژ دوان‏

چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه

هم از باره دانست فرزند شاه‏

بیامد بنزدیک فرّخ پدر

که فرخنده جاماسپ آمد بدر

بفرمود تا دژ گشادند باز

در آمد خردمند و بردش نماز

بدادش درود پدر سر بسر

پیامى که آورده بود در بدر

چنین پاسخ آورد اسفندیار

که اى از خرد در جهان یادگار

خردمند و کنداور و سرفراز

چرا بسته را برد باید نماز

کسى را که بر دست و پاى آهنست

نه مردم نژادست کآهرمنست‏

درود شهنشاه ایران دهى

ز دانش ندارد دلت آگهى‏

درودم ز ارجاسپ آمد کنون

کز ایران همى دست شوید بخون‏

مرا بند کردند بر بى‏گناه

همانا گه رزم فرزند شاه‏

چنین بود پاداش رنج مرا

بآهن بیاراست گنج مرا

کنون همچنین بسته باید تنم

بیزدان گواى منست آهنم‏

که بر من ز گشتاسپ بیداد بود

ز گفت گرزم اهرمن شاد بود

مبادا که این بد فرامش کنم

روان را بگفتار بیهش کنم‏

بدو گفت جاماسپ کاى راستگوى

جهانگیر و کنداور و نیک خوى‏

دلت گر چنین از پدر خیره گشت

نگر بخت این پادشا تیره گشت‏

چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد

که ترکان بکشتندش اندر نبرد

همان هیربد نیز یزدان پرست

که بودند با زند و استا بدست‏

بکشتند هشتاد از موبدان

پرستنده و پاک دل و بخردان‏

ز خونشان بنوشآذر آذر بمرد

چنین بد کنش خوار نتوان شمرد

ز بهر نیا دل پر از درد کن

بر آشوب و رخسارگان زرد کن‏

ز کین یا ز دین گر نجنبى ز جاى

نباشى پسندیده رهنماى‏

چنین داد پاسخ که اى نیک نام

بلند اختر و گرد و جوینده کام‏

بر اندیش کاین پیر لهراسپ را

پرستنده و باب گشتاسپ را

پسر به که جوید همى کین اوى

که تخت پدر داشت و آیین اوى‏

بدو گفت ار ایدونک کین نیا

نجویى ندارى بدل کیمیا

هماى خردمند و به آفرید

که باد هوا روى ایشان ندید

بترکان اسیرند و با درد و داغ

پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ‏

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که من بسته بودم چنین زار و خوار

نکردند زیشان ز من هیچ یاد

نه برزد کس از بهر من سرد باد

چه گویى بپاسخ که روزى هماى

ز من کرد یاد اندرین تنگ جاى‏

دگر نیز پر مایه به آفرید

که گفتى مرا در جهان خود ندید

بدو گفت جاماسپ کاى پهلوان

پدرت از جهان تیره دارد روان‏

بکوه اندرست این زمان با سران

دو دیده پر از آب و لب ناچران‏

سپاهى ز ترکان بگرد اندرش

همانا نبینى سر و افسرش‏

نیاید پسند جهان آفرین

که تو دل بپیچى ز مهر و ز دین‏

برادر که بد مر ترا سى و هشت

ازان پنج ماند و دگر در گذشت‏

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که چندین برادر بدم نامدار

همه شاد با رامش و من ببند

نکردند یاد از من مستمند

اگر من کنون کین بسیچم چه سود

کزیشان بر آورد بد خواه دود

چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود

دلش گشت از درد پر داغ و دود

همى بود بر پاى و دل پر ز خشم

بزارى همى راند آب از دو چشم‏

بدو گفت کاى پهلوان جهان

اگر تیره گردد دلت با روان‏

چه گویى کنون کار فرشیدورد

که بود از تو همواره با داغ و درد

بهر سو که بودى برزم و ببزم

پر از درد و نفرین بدى بر گرزم‏

پر از خشم شمشیر دیدم تنش

دریده برو مغفر و جوشنش‏

همى زار مى بگسلد جان اوى

ببخشاى بر چشم گریان اوى‏

چو آواز دادش ز فرشیدورد

دلش گشت پر خون و جان پر ز درد

چو باز آمدش دل بجاماسپ گفت

که این بد چرا داشتى در نهفت‏

بفرماى کاهنگران آورند

چو سوهان و پتک گران آورند

بیاورد جاماسپ آهنگران

چو سندان پولاد و پتک گران‏

بسودند زنجیر و مسمار و غل

همان بند رومى بکردار پل‏

چو شد دیر بر سودن بستگى

ببد تنگ دل بسته از خستگى‏

بآهنگران گفت کاى شوربخت

ببندى و بسته ندانى گسخت‏

همى گفت من بند آن شهریار

نکردم بپیش خردمند خوار

بپیچید تن را و بر پاى جست

غمى شد بپابند یازید دست‏

بیاهیخت پاى و بپیچید دست

همه بند و زنجیر برهم شکست‏

چو بگسست زنجیر بى‏توش گشت

بیفتاد از درد و بیهوش گشت‏

ستاره شمر کان شگفتى بدید

بران تاج دار آفرین گسترید

چو آمد بهوش آن گو زورمند

همى پیش بنهاد و زنجیر و بند

چنین گفت کاین هدیهاى گرزم

منش پست بادش ببزم و برزم‏

بگرمابه شد با تن دردمند

ز زنجیر فرسوده و مستمند

چو آمد بدر پس گو نامدار

رخش بود همچون گل اندر بهار

یکى جوشن خسروانى بخواست

همان جامه پهلوانى بخواست‏

بفرمود کان باره گام زن

بیارید و آن ترگ و شمشیر من‏

چو چشمش بران تیز رو برفتاد

ز یزدان نیکى دهش کرد یاد

همى گفت گر من گنه کرده‏ام

ازینسان ببند اندر آزرده‏ام‏

چه کرد این چمان باره بربرى

چه بایست کردن بدین لاغرى‏

بشویید و او را بى‏آهو کنید

بخوردن تنش را بنیرو کنید

فرستاد کس نزد آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران‏

برفتند و چندى زره خواستند

سلیحش یکایک بپیراستند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن