رزم ایرانیان و تورانیان

کشته شدن زریر به دست بیدرفش

ازو شاد شد شاه و کرد آفرین

بدادش بدو باره خویش و زین‏

بدو داد ژوپین زهراب‏دار

که از آهنین کوه کردى گذار

چو شد جادوى زشت ناباکدار

سوى آن خردمند گرد سوار

چو از دور دیدش بر آورد خشم

پر از خاک روى و پر از خون دو چشم‏

بدست اندرون گرز چون سام یل

بپیش اندرون کشته چون کوه تل‏

نیارست رفتنش بر پیش روى

ز پنهان همى تاخت بر گرد اوى‏

بینداخت ژوپین زهراب‏دار

ز پنهان بران شاهزاده سوار

ازو شاد شد شاه و کرد آفرین

بدادش بدو باره خویش و زین‏

بدو داد ژوپین زهراب‏دار

که از آهنین کوه کردى گذار

چو شد جادوى زشت ناباکدار

سوى آن خردمند گرد سوار

چو از دور دیدش بر آورد خشم

پر از خاک روى و پر از خون دو چشم‏

بدست اندرون گرز چون سام یل

بپیش اندرون کشته چون کوه تل‏

نیارست رفتنش بر پیش روى

ز پنهان همى تاخت بر گرد اوى‏

بینداخت ژوپین زهراب‏دار

ز پنهان بران شاهزاده سوار

گذاره شد از خسروى جوشنش

بخون غرقه شد شهریارى تنش‏

ز باره در افتاد پس شهریار

دریغ آن نکو شاهزاده سوار

فرود آمد آن بیدرفش پلید

سلیحش همه پاک بیرون کشید

سوى شاه چین برد اسپ و کمرش

درفش سیه افسر پر گهرش‏

سپاهش همه بانگ برداشتند

همى نعره از ابر بگذاشتند

چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید

مر او را بدان رزمگه بر ندید

گمانى برم گفت کان گِرد ماه

که روشن بدى زو همه رزمگاه‏

نبرده برادرم فرّخ زریر

که شیر ژیان آوریدى بزیر

فگندست بر باره از تاختن

بماندند گردان ز انداختن‏

نیاید همى بانگ شه زادگان

مگر کشته شد شاه آزادگان‏

هیونى بتازید تا رزمگاه

بنزدیکى آن درفش سیاه‏

ببینید کان شاه من چون شدست

کِم از درد او دل پر از خون شدست‏

بدین اندرون بود شاه جهان

که آمد یکى خون ز دیده چکان‏

بشاه جهان گفت ماه ترا

نگهدار تاج و سپاه ترا

جهان پهلوان آن زریر سوار

سواران ترکان بکشتند زار

سر جاودان جهان بیدرفش

مرا او را بیفگند و برد آن درفش‏

چو آگاهى کشتن او رسید

بشاه جهانجوى و مرگش بدید

همه جامه تا پاى بدرید پاک

بران خسروى تاج پاشید خاک‏

همى گفت گشتاسپ کاى شهریار

چراغ دلت را بکشتند زار

ز پس گفت داننده جاماسپ را

چگویم کنون شاه لهراسپ را

چگونه فرستم فرسته بدر

چگویم بدان پیر گشته پدر

چه گویم چه کردم نگار ترا

که برد آن نبرده سوار ترا

دریغ آن گو شاهزاده دریغ

چو تابنده ماه اندرون شد بمیغ‏

بیارید گلگون لهراسپى

نهید از برش زین گشتاسپى‏

بیاراست مر جستن کینش را

بورزیدن دین و آیینش را

جهان دیده دستور گفتا بپاى

بکینه شدن مر ترا نیست راى‏

بفرمان دستور داناى راز

فرود آمد از باره بنشست باز

بلشکر بگفتا کدامست شیر

که باز آورد کین فرخ زریر

که پیش افگند باره بر کین اوى

که باز آورد باره و زین اوى‏

پذیرفتم اندر خداى جهان

پذیرفتن راستان و مهان‏

که هرگز میانه نهد پیش پاى

مر او را دهم دخترم را هماى‏

نجنبید زیشان کس از جاى خویش

ز لشکر نیاورد کس پاى پیش‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن