رزم ایرانیان و تورانیان

گفتن جاماسپ انجام رزم را با گشتاسپ

چو از بلخ بامى بجیحون رسید

سپهدار لشکر فرود آورید

بشد شهریار از میان سپاه

فرود آمد از باره بر شد بگاه‏

بخواند او گرانمایه جاماسپ را

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

سر موبدان بود و شاه ردان

چراغ بزرگان و اسپهبدان‏

چنان پاک تن بود و تابنده جان

که بودى بر او آشکارا نهان‏

ستاره شناس و گرانمایه بود

ابا او بدانش کرا پایه بود

بپرسید ازو شاه و گفتا خداى

ترا دین به داد و به پاکیزه راى‏

چو از بلخ بامى بجیحون رسید

سپهدار لشکر فرود آورید

بشد شهریار از میان سپاه

فرود آمد از باره بر شد بگاه‏

بخواند او گرانمایه جاماسپ را

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

سر موبدان بود و شاه ردان

چراغ بزرگان و اسپهبدان‏

چنان پاک تن بود و تابنده جان

که بودى بر او آشکارا نهان‏

ستاره شناس و گرانمایه بود

ابا او بدانش کرا پایه بود

بپرسید ازو شاه و گفتا خداى

ترا دین به داد و به پاکیزه راى‏

چو تو نیست اندر جهان هیچ کس

جهاندار دانش ترا داد و بس‏

ببایدت کردن ز اختر شمار

بگویى همى مر مرا روى کار

که چون باشد آغاز و فرجام جنگ

کرا بیشتر باشد اینجا درنگ‏

نیامد خوش آن پیر جاماسپ را

بروى دژم گفت گشتاسپ را

که مى‏خواستم کایزد دادگر

ندادى مرا این خرد وین هنر

مرا گر نبودى خرد شهریار

نکردى ز من بودنى خواستار

نگویم من این ور بگویم بشاه

کند مر مرا شاه شاهان تباه‏

مگر با من از داد پیمان کند

که نه بد کند خود نه فرمان کند

جهانجوى گفتا بنام خداى

بدین و بدین آور پاک راى‏

بجان زریر آن نبرده سوار

بجان گرانمایه اسفندیار

که نه هرگزت روى دشمن کنم

نفرمایمت بد نه خود بد کنم‏

تو هرچ اندرین کار دانى بگوى

که تو چاره دانى و من چاره جوى‏

خردمند گفت اى گرانمایه شاه

همیشه بتو تازه بادا کلاه‏

ز بنده میازار و بند از خشم

خنک آن کسى کو نبیند بچشم‏

بدان اى نبرده کى نامجوى

چو در رزم روى اندر آرى بروى‏

بدانگه کجا بانگ و یله کنند

تو گویى همى کوه را برکنند

به پیش اندر آیند مردان مرد

هوا تیره گردد ز گرد نبرد

جهان را ببینى بگشته کبود

زمین پر ز آتش هوا پر ز دود

و ز آن زخم آن گرزهاى گران

چنان پتک پولاد آهنگران‏

بگوش اندر آید ترنگاترنگ

هوا پر شده نعره بور و خنگ‏

شکسته شود چرخ گردونها

زمین سرخ گردد از آن خونها

تو گویى هوا ابر دارد همى

و ز آن ابر الماس بارد همى‏

بسى بى‏پدر گشته بینى پسر

بسى بى‏پسر گشته بینى پدر

نخستین کس نامدار اردشیر

پُس شهریار آن نبرده دلیر

بپیش افگند اسپ تازان خویش

بخاک افگند هرک آیدش پیش‏

پیاده کند ترک چندان سوار

کز اختر نباشد مر آن را شمار

و لیکن سر انجام کشته شود

نکو نامش اندر نوشته شود

دریغ آن چنان مرد نام آورا

ابا راد مردان همه سرورا

پس آزاده شیدسپ فرزند شاه

چو رستم در آید بروى سپاه‏

پس آنگاه مر تیغ را برکشد

بتازد بسى اسپ و دشمن کشد

بسى نامداران و گردان چین

که آن شیر مرد افگند بر زمین‏

سر انجام بختش کند خاکسار

برهنه کند آن سر تاج دار

بیاید پس آنگاه فرزند من

ببسته میان را جگر بند من‏

ابر کین شیدسپ فرزند شاه

بمیدان کند تیز اسپ سیاه‏

بسى رنج بیند برزم اندرون

شه خسروان را بگویم که چون‏

درفش فروزنده کاویان

بیفگنده باشند ایرانیان‏

گرامى بگیرد بدندان درفش

بدندان بدارد درفش بنفش‏

بیک دست شمشیر و دیگر کلاه

بدندان درفش فریدون شاه‏

برین سان همى افگند دشمنان

همى برکند جان آهرمنان‏

سر انجام در جنگ کشته شود

نکو نامش اندر نوشته شود

پس آزاده بستور پور زریر

بپیش افگند اسپ چون نره شیر

بسى دشمنان را کند ناپدید

شگفتى تر از کار او کس ندید

چو آید سر انجام پیروز باز

ابر دشمنان دست کرده دراز

بیاید پس آن برگزیده سوار

پُس شهریار جهان نامدار

ز آهرمنان بفگند شست گرد

نماید یکى پهلوى دستبرد

سر انجام ترکان بتیرش زنند

تن پیلوارش بخاک افگنند

بیاید پس آن نره شیر دلیر

سوار دلاور که نامش زریر

بپیش اندر آید گرفته کمند

نشسته بر اسفندیارى سمند

ابا جوشن زر درخشان چو ماه

بدو اندرون خیره گشته سپاه‏

بگیرد ز گردان لشکر هزار

ببندد فرستد بر شهریار

بهر سو کجا بنهد آن شاه روى

همى راند از خون بد خواه جوى‏

نه استد کس آن پهلوان شاه را

ستوه آورد شاه خرگاه را

پس افگنده بیند بزرگ اردشیر

سیه گشته رخسار و تن چون زریر

بگرید برو زار و گردد نژند

بر انگیزد اسفندیارى سمند

بخاقان نهد روى پر خشم و تیز

تو گویى ندیدست هرگز گریز

چو اندر میان بیند ارجاسپ را

ستایش کند شاه گشتاسپ را

صف دشمنان سر بسر بر درد

ز گیتى سوى هیچ کس ننگرد

همى خواند او زند زردشت را

بیزدان نهاده کیى پشت را

سر انجام گردد برو تیره بخت

بریده کندش آن نکو تاج و تخت‏

بیاید یکى نام او بیدرفش

بسر نیزه دارد درفش بنفش‏

نیارد شدن پیش گرد گزین

نشیند براه وى اندر کمین‏

باستد بران راه چون پیل مست

یکى تیغ زهر آب داده بدست‏

چو شاه جهان باز گردد ز رزم

گرفته جهان را و کشته گرزم‏

بیندازد آن ترک تیرى بروى

نیارد شدن آشکارا بروى‏

پس از دست آن بیدرفش پلید

شود شاه آزادگان ناپدید

بترکان برد باره و زین اوى

بخواهد پسرت آن زمان کین اوى‏

پس آن لشکر نامدار بزرگ

بدشمن درافتد چو شیر سترگ‏

همى تا زند این بران آن برین

ز خون یلان سرخ گردد زمین‏

یلان را بباشد همه روى زرد

چو لرزه برافتد بمردان مرد

بر آید بخورشید گرد سپاه

نبیند کس از گرد تاریک راه‏

فروغ سر نیزه و تیر و تیغ

بتابد چنان چون ستاره ز میغ‏

و زان زخم مردان کجا مى زنند

و بر یکدیگر بر همى افگنند

همه خسته و کشته بر یکدگر

پسر بر پدر بر پدر بر پسر

و ز آن ناله و زارى خستگان

ببند اندر آیند نابستگان‏

شود کشته چندان ز هر سو سپاه

که از خونشان پر شود رزمگاه‏

پس آن بیدرفش پلید و سترگ

بپیش اندر آید چو ارغنده گرگ‏

همان تیغ زهر آب داده بدست

همى تازه او باره چون پیل مست‏

بدست وى اندر فراوان سپاه

تبه گردد از برگزینان شاه‏

بیاید پس آن فرخ اسفندیار

سپاه از پس پشت و یزدانش یار

ابر بیدرفش افگند اسپ تیز

برو جامه پر خون و دل پر ستیز

مر او را یکى تیغ هندى زند

ز بر نیمه تنش زیر افگند

بگیرد پس آن آهنین گرز را

بتاباند آن فرّه و برز را

بیک حمله از جایشان بگسلد

چو بگستشان بر زمین کى هلد

بنوک سر نیزه‏شان برچِنَد

کندشان تبه پاک و بپراگند

گریزد سرانجام سالار چین

از اسفندیار آن گو بافرین‏

بترکان نهد روى بگریخته

شکسته سپر نیزها ریخته‏

بیابان گذارد باندک سپاه

شود شاه پیروز و دشمن تباه‏

بدان این گزیده شه خسروان

که من هرچ گفتم نباشد جز آن‏

نباشد ازین یک سخن بیش و کم

تو زین پس مکن روى بر من دژم‏

که من آنچ گفتم نگفتم مگر

بفرمانت اى شاه پیروزگر

و ز آن کم بپرسید فرخنده شاه

ازین ژرف دریا و تاریک راه‏

ندیدم که بر شاه بنهفتمى

و گر نه من این راز کى گفتمى‏

چو شاه جهاندار بشنید راز

بران گوشه تخت خسپید باز

ز دستش بیفتاد زرّینه گرز

تو گفتى برفتش همى فرّ و برز

بروى اندر افتاد و بیهوش گشت

نگفتش سخن نیز و خاموش گشت‏

چو با هوش آمد جهان شهریار

فرود آمد از تخت و بگریست زار

چه باید مرا گفت شاهى و گاه

که روزم همى گشت خواهد سیاه‏

که آنان که بر من گرامى‏ترند

گزین سپاهند و نامى‏ترند

همى رفت خواهند از پیش من

ز تن برکنند این دل ریش من‏

بجاماسپ گفت ار چنینست کار

بهنگام رفتن سوى کارزار

نخوانم نبرده برادرم را

نسوزم دل پیر مادرم را

نفرمایمش نیز رفتن برزم

سپه را سپارم بفرّخ گرزم‏

کیان زادگان و جوانان من

که هر یک چنانند چون جان من‏

بخوانم همه سر بسر پیش خویش

زره رویشان نپوشم نشانم به پیش‏

چگونه رسد نوک تیر خدنگ

برین آسمان برشده کوه و سنگ‏

خردمند گفتا بشاه زمین

که اى نیک خو مهتر بافرین‏

گر ایشان نباشند پیش سپاه

نهاده بسر بر کیانى کلاه‏

که یارد شدن پیش ترکان چین

که باز آورد فرّه پاک دین‏

تو زین خاک برخیز و بر شو بگاه

مکن فرّه پادشاهى تباه‏

که داد خدایست و زین چاره نیست

خداوند گیتى ستمگاره نیست‏

ز اندوه خوردن نباشدت سود

کجا بودنى بود و شد کار بود

مکن دلت را بیشتر زین نژند

بداد خداى جهان کن بسند

بدادش بسى پند و بشنید شاه

چو خورشیدگون گشت برشد بگاه‏

نشست از بر گاه و بنهاد دل

برزم جهانجوى شاه چگل‏

از اندیشه دل نیامدش خواب

برزم و ببزمش گرفته شتاب‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن