هماى چهرزاد
شناختن هماى پسر را
و زان جایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد
بمنزل بران طاق ویران رسید
که داراب را اندرو خفته دید
زن گازر و شوى و گوهر بهم
شده هر دو از بیم خوارى دژم
از آن کس کشان خواند از جاى خویش
بیزدان پناهید و رفتند پیش
چو دید آن زن و شوى را رشنواد
ز هر گونه پرسید و کردند یاد
بگفتند با او سخن هرچ بود
ز صندوق و ز گوهر نابسود
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار و ز گردش روزگار
چنین گفت با شوى و زن رشنواد
که پیروز باشید همواره شاد
و زان جایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد
بمنزل بران طاق ویران رسید
که داراب را اندرو خفته دید
زن گازر و شوى و گوهر بهم
شده هر دو از بیم خوارى دژم
از آن کس کشان خواند از جاى خویش
بیزدان پناهید و رفتند پیش
چو دید آن زن و شوى را رشنواد
ز هر گونه پرسید و کردند یاد
بگفتند با او سخن هرچ بود
ز صندوق و ز گوهر نابسود
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار و ز گردش روزگار
چنین گفت با شوى و زن رشنواد
که پیروز باشید همواره شاد
که کس در جهان این شگفتى ندید
نه از موبد پیر هرگز شنید
هم اندر زمان مرد پاکیزه راى
یکى نامه بنوشت نزد هماى
ز داراب و ز خواب و آرامگاه
هم از جنگ او اندران رزمگاه
و زان کو باسپ اندر آورد پاى
هم انگاه طاق اندر آمد ز جاى
از آواز کامد مر او را بگوش
ز تنگى که شد رشنواد از خروش
ز گازر سخن هرچ بشنید نیز
ز صندوق و ز کودک خرد و چیز
بنامه درون سر بسر یاد کرد
برون کرد آنگه هیونى چو گرد
همان سرخ گوهر بدو داد و گفت
که با باد باید که گردى تو جفت
فرستاده تازان بیامد ز جاى
بیاورد یاقوت نزد هماى
بشاه جهاندار نامه بداد
شنیده بگفت از لب رشنواد
چو آن نامه بر خواند و یاقوت دید
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
بدانست کان روز کامد بدشت
بفرمود تا پیش لشکر گذشت
بدید آن جوانى که بد فرّمند
برخ چون بهار و ببالا بلند
نبودست جز پاک فرزند اوى
گرانمایه شاخ برومند اوى
فرستاده را گفت گریان هماى
که آمد جهان را یکى کدخداى
نبود ایچ ز اندیشه مغزم تهى
پر از درد بودم ز شاهنشهى
ز دادار گیهان دلم پر هراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس
و زان نیز کان بىگنه را که یافت
کسى یافت گر سوى دریا شتافت
که یزدان پسر داد و نشناختم
بآب فرات اندر انداختم
ببازوش بر بستم این یک گهر
پسر خوار شد چون بمیرد پدر
کنون ایزد او را بمن باز داد
بپیروز نام و پى رشنواد
ز دینار گنجى فرو ریختند
مى و مشک و گوهر برآمیختند
ببخشید بر هرک بودش نیاز
دگر هفته گنج درم کرد باز
بجایى که دانست کاتشکده ست
و گر زند و استا و جشن سده ست
ببخشید گنجى برین گونه نیز
بهر کشورى بر پراگند چیز
بروز دهم بامداد پگاه
سپهبد بیامد بنزدیک شاه
بزرگان و داراب با او بهم
کسى را نگفتند از بیش و کم