کی قباد

آمدن افراسیاب به نزدیک پدر خود

برفت از لب رود نزد پشنگ

زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ‏

بدو گفت کاى نامبردار شاه

ترا بود ازین جنگ جستن گناه‏

یکى آنکه پیمان شکستن ز شاه

بزرگان پیشین ندیدند راه‏

نه از تخم ایرج جهان پاک شد

نه زهر گزاینده تریاک شد

یکى کم شود دیگر آید بجاى

جهان را نمانند بى‏کدخداى‏

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

بکینه یکى نو در اندر گشاد

برفت از لب رود نزد پشنگ

زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ‏

بدو گفت کاى نامبردار شاه

ترا بود ازین جنگ جستن گناه‏

یکى آنکه پیمان شکستن ز شاه

بزرگان پیشین ندیدند راه‏

نه از تخم ایرج جهان پاک شد

نه زهر گزاینده تریاک شد

یکى کم شود دیگر آید بجاى

جهان را نمانند بى‏کدخداى‏

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

بکینه یکى نو در اندر گشاد

سوارى پدید آمد از تخم سام

که دستانش رستم نهادست نام‏

بیامد بسان نهنگ دژم

که گفتى زمین را بسوزد بدم‏

همى تاخت اندر فراز و نشیب

همى زد بگرز و بتیغ و رکیب‏

ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک

نیرزید جانم بیک مشت خاک‏

همه لشکر ما بهم بر درید

کس اندر جهان این شگفتى ندید

درفش مرا دید بر یک کران

بزین اندر آورد گرز گران‏

چنان بر گرفتم ز زین خدنگ

که گفتى ندارم بیک پشّه سنگ‏

کمربند بگسست و بند قباى

ز چنگش فتادم نگون زیر پاى‏

بدان زور هرگز نباشد هژبر

دو پایش بخاک اندر و سر بابر

سواران جنگى همه همگروه

کشیدندم از پیش آن لخت کوه‏

تو دانى که شاهى دل و چنگ من

بجنگ اندرون زور و آهنگ من‏

بدست وى اندر یکى پشّه‏ام

و زان آفرینش پر اندیشه‏ام‏

یکى پیل تن دیدم و شیر چنگ

نه هوش و نه دانش نه راى و درنگ‏

عنان را سپرده بران پیل مست

یکى گرزه گاوپیکر بدست‏

همانا که کوپال سیصد هزار

زدندش بران تارک ترگ دار

تو گفتى که از آهنش کرده‏اند

ز سنگ و ز رویش بر آورده‏اند

چه دریاش پیش و چه ببر بیان

چه درّنده شیر و چه پیل ژیان‏

همى تاخت یکسان چو روز شکار

ببازى همى آمدش کارزار

چنو گر بدى سام را دستبرد

بترکان نماندى سرافراز گرد

جز از آشتى جستنت راى نیست

که با او سپاه ترا پاى نیست‏

زمینى کجا آفریدون گرد

بدانگه بتور دلاور سپرد

بمن داده بودند و بخشیده راست

ترا کین پیشین نبایست خواست‏

تو دانى که دیدن نه چون آگهیست

میان شنیدن همیشه تهیست‏

گلستان که امروز باشد ببار

تو فردا چنى گل نیاید بکار

از امروز کارى بفردا ممان

که داند که فردا چه گردد زمان‏

ترا جنگ ایران چو بازى نمود

ز بازى سپه را درازى فزود

نگر تا چه مایه ستام بزر

هم از ترگ زرّین و زرّین سپر

همان تازى اسپان زرّین لگام

همان تیغ هندى بزرّین نیام‏

ازین بیشتر نامداران گرد

قباد اندر آمد بخوارى ببرد

چو کلباد و چون بارمان دلیر

که بودى شکارش همه نرّه شیر

خزروان کجا زال بشکست خرد

نمودش بگرز گران دستبرد

شماساس کین توز لشکر پناه

که قارن بکشتش بآوردگاه‏

جزین نامداران کین صد هزار

فزون کشته آمد گه کارزار

بتر زین همه نام و ننگ شکست

شکستى که هرگز نشایدش بست‏

گر از من سر نامور گشته شد

که اغریرث پر خرد کشته شد

جوانى بدو نیکئى روزگار

من امروز را دى گرفتم شمار

که پیش آمدندم همان سرکشان

پس پشت هر یک درفشى کشان‏

بسى یاد دادندم از روزگار

دمان از پس و من دوان زار و خوار

کنون از گذشته مکن هیچ یاد

سوى آشتى یاز با کى‏قباد

گرت دیگر آید یکى آروزى

بگرد اندر آید سپه چار سوى‏

بیک دست رستم که تابنده هور

گه رزم با او نتابد بزور

بروى دگر قارن رزم زن

که چشمش ندیدست هرگز شکن‏

سه دیگر چو کشواد زرّین کلاه

که آمد به آمل ببرد آن سپاه‏

چهارم چو مهراب کابل خداى

که دستور شاهست و زابل خداى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن