کی کاووس

جنگ کاوس با شاه مازندران‏

چو آگاهى آمد بکاوس شاه

که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه‏

بفرمود تا رستم زال زر

نخستین بران کینه بندد کمر

بطوس و بگودرز کشوادگان

بگیو و بگرگین آزادگان‏

بفرمود تا لشکر آراستند

سنان و سپرها بپیراستند

سراپرده شهریار و سران

کشیدند بر دشت مازندران‏

ابر میمنه طوس نوذر بپاى

دل کوه پر ناله کرّ ناى‏

چو گودرز کشواد بر میسره

شده کوه آهن زمین یک سره‏

چو آگاهى آمد بکاوس شاه

که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه‏

بفرمود تا رستم زال زر

نخستین بران کینه بندد کمر

بطوس و بگودرز کشوادگان

بگیو و بگرگین آزادگان‏

بفرمود تا لشکر آراستند

سنان و سپرها بپیراستند

سراپرده شهریار و سران

کشیدند بر دشت مازندران‏

ابر میمنه طوس نوذر بپاى

دل کوه پر ناله کرّ ناى‏

چو گودرز کشواد بر میسره

شده کوه آهن زمین یک سره‏

سپهدار کاوس در قلبگاه

ز هر سو رده بر کشیده سپاه‏

بپیش سپاه اندرون پیل تن

که در جنگ هرگز ندیدى شکن‏

یکى نامدارى ز مازندران

بگردن برآورده گرز گران‏

که جویان بدش نام و جوینده بود

گراینده گرز و گوینده بود

بدستورى شاه دیوان برفت

به پیش سپهدار کاوس تفت‏

همى جوشن اندر تنش بر فروخت

همى تفّ تیغش زمین را بسوخت‏

بیامد بایران سپه برگذشت

بتوفید از آواز او کوه و دشت‏

همى گفت با من که جوید نبرد

کسى کو بر انگیزد از آب گرد

نشد هیچکس پیش جویان برون

نه رگشان بجنبید در تن نه خون‏

بآواز گفت آن زمان شهریار

بگردان هشیار و مردان کار

که زین دیوتان سر چرا خیره شد

از آواز او رویتان تیره شد

ندادند پاسخ دلیران بشاه

ز جویان بپژمرد گفتى سپاه‏

یکى بر گرایید رستم عنان

بر شاه شد تاب داده سنان‏

که دستور باشد مرا شهریار

شدن پیش این دیو ناسازگار

بدو گفت کاوس کین کار تست

از ایران نخواهد کس این جنگ جست‏

چو بشنید ازو این سخن پهلوان

بیامد بکردار شیر ژیان‏

بر انگیخت رخش دلاور ز جاى

بچنگ اندرون نیزه سرگراى‏

بآورد گه رفت چون پیل مست

یکى پیل زیر اژدهایى بدست‏

عنان را بپیچید و بر خاست گرد

ز بانگش بلرزید دشت نبرد

بجویان چنین گفت کاى بد نشان

بیفگنده نامت ز گردنکشان‏

کنون بر تو بر جاى بخشایش است

نه هنگام آورد و آرامش است‏

بگرید ترا آنک زاینده بود

فزاینده بود ار گزاینده بود

بدو گفت جویان که ایمن مشو

ز جویان و از خنجر سر در و

که اکنون بدرّد جگر مادرت

بگرید بدین جوشن و مغفرت‏

چو آواز جویان برستم رسید

خروشى چو شیر ژیان برکشید

پس پشت او اندر آمد چو گرد

سنان بر کمربند او راست کرد

بزد نیزه بر بند درع و زره

زره را نماند ایچ بند و گره‏

ز زینش جدا کرد و برداشتش

چو بر بابزن مرغ برگاشتش‏

بینداخت از پشت اسپش بخاک

دهان پر ز خون و زره چاک چاک‏

دلیران و گردان مازندران

بخیره فرو ماندند اندران‏

سپه شد شکسته دل و زرد روى

بر آمد ز آوردگه گفت و گوى‏

بفرمود سالار مازندران

بیک سر سپاه از کران تا کران‏

که یک سر بتازید و جنگ آورید

همه رسم و راه پلنگ آورید

بر آمد ز هر دو سپه بوق و کوس

هوا نیلگون شد زمین آبنوس‏

چو برق درخشنده از تیره میغ

همى آتش افروخت از گرز و تیغ‏

هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش

ز بس نیزه و گونه گونه درفش‏

زمین شد بکردار دریاى قیر

همه موجش از خنجر و گرز و تیر

دوان بادپایان چو کشتى بر آب

سوى غرق دارند گویى شتاب‏

همى گرز بارید بر خود و ترگ

چو باد خزان بارد از بید برگ‏

بیک هفته دو لشکر نامجوى

بروى اندر آورده بودند روى‏

بهشتم جهاندار کاوس شاه

ز سر بر گرفت آن کیانى کلاه‏

بپیش جهاندار گیهان خداى

بیامد همى بود گریان بپاى‏

ازان پس بمالید بر خاک روى

چنین گفت کاى داور راست گوى‏

برین نرّه دیوان بى‏بیم و باک

تویى آفریننده آب و خاک‏

مرا ده تو پیروزى و فرّهى

بمن تازه کن تخت شاهنشهى‏

بپوشید ازان پس بمغز سرش

بیامد بر نامور لشکرش‏

خروش آمد و ناله کرّ ناى

بجنبید چون کوه لشکر ز جاى‏

سپهبد بفرمود تا گیو و طوس

به پشت سپاه اندر آرند کوس‏

چو گودرز با زنگه شاوران

چو رهّام و گرگین جنگ آوران‏

گرازه همى شد بسان گراز

درفشى بر افراخته هفت یاز

چو فرهاد و خرّاد و برزین و گیو

برفتند با نامداران نیو

تهمتن بقلب اندر آمد نخست

زمین را بخون دلیران بشست‏

چو گودرز کشواد بر میمنه

سلیح و سپه برد و کوس و بنه‏

ازان میمنه تا بدان میسره

بشد گیو چون گرگ پیش بره‏

ز شبگیر تا تیره شد آفتاب

همى خون بجوى اندر آمد چو آب‏

ز چهره بشد شرم و آیین مهر

همى گرز بارید گفتى سپهر

ز کشته بهر جاى بر توده گشت

گیاها بمغز سر آلوده گشت‏

چو رعد خروشنده شد بوق و کوس

خور اندر پس پرده آبنوس‏

ازان سو که بد شاه مازندران

بشد پیل تن با سپاهى گران‏

زمانى نکرد او یله جاى خویش

بیفشارد بر کینه گه پاى خویش‏

چو دیوان و پیلان پرخاش جوى

بروى اندر آورده بودند روى‏

جهانجوى کرد از جهاندار یاد

سنان‏دار نیزه بدارنده داد

بر آهیخت گرز و برآورد جوش

هوا گشت از آواز او پر خروش‏

بر آورد آن گرد سالارکش

نه با دیو جان و نه با پیل هش‏

فگنده همه دشت خرطوم پیل

همه کشته دیدند بر چند میل‏

ازان پس تهمتن یکى نیزه خواست

سوى شاه مازندران تاخت راست‏

چو بر نیزه رستم افگند چشم

نماند ایچ با او دلیرى و خشم‏

یکى نیزه زد بر کمربند اوى

ز گبر اندر آمد بپیوند اوى‏

شد از جادویى تنش یک لخت کوه

از ایران برو بر نظاره گروه‏

تهمتن فرو ماند اندر شگفت

سنان‏دار نیزه بگردن گرفت‏

رسید اندر آن جاى کاوس شاه

ابا پیل و کوس و درفش و سپاه‏

برستم چنین گفت کاى سرفراز

چه بودت که ایدر بماندى دراز

بدو گفت رستم که چون رزم سخت

ببود و بیفروخت پیروز بخت‏

مرا دید چون شاه مازندران

بگردن برآورده گرز گران‏

برخش دلاور سپردم عنان

زدم بر کمربند گبرش سنان‏

گمانم چنان بد که او شد نگون

کنون آید از کوهه زین برون‏

برین گونه شد سنگ در پیش من

نبود آگه از راى کم بیش من‏

برین گونه خارا یکى کوه گشت

ز جنگ و ز مردى بى‏اندوه گشت‏

بلشکرگهش برد باید کنون

مگر کاید از سنگ خارا برون‏

ز لشکر هر آن کس که بد زورمند

بسودند چنگ آزمودند بند

نه برخاست از جاى سنگ گران

میان اندرون شاه مازندران‏

گو پیل تن کرد چنگال باز

بران آزمایش نبودش نیاز

بران گونه آن سنگ را بر گرفت

کزو ماند لشکر سراسر شگفت‏

پیاده همى رفت بر کتف کوه

خروشان پس پشت او در گروه‏

ابر کردگار آفرین خواندند

برو زرّ و گوهر بر افشاندند

به پیش سراپرده شاه برد

بیفگند و ایرانیان را سپرد

بدو گفت ار ایدونک پیدا شوى

بگردى ازین تنبل و جادوى‏

و گرنه به گرز و بتیغ و تبر

ببرّم همه سنگ را سر بسر

چو بشنید شد چون یکى پاره ابر

بسر برش پولاد و بر تنش گبر

تهمتن گرفت آن زمان دست اوى

بخندید و زى شاه بنهاد روى‏

چنین گفت کاوردم ان لخت کوه

ز بیم تبر شد بچنگم ستوه‏

برویش نگه کرد کاوس شاه

ندیدش سزاوار تخت و کلاه‏

و زان رنجهاى کهن یاد کرد

دلش خسته شد سر پر از باد کرد

بدژخیم فرمود تا تیغ تیز

بگیرد کند تنش را ریز ریز

بلشکرگهش کس فرستاد زود

بفرمود تا خواسته هرچ بود

ز گنج و ز تخت و ز در و گهر

ز اسپ و سلیح و کلاه و کمر

نهادند هر جاى چون کوه کوه

برفتند لشکر همه هم گروه‏

سزاوار هر کس ببخشید گنج

بویژه کسى کش فزون بود رنج‏

ز دیوان هر آن کس که بد ناسپاس

و ز ایشان دل انجمن پر هراس‏

بفرمودشان تا بریدند سر

فگندند جایى که بد رهگذر

و ز آن پس بیامد بجاى نماز

همى گفت با داور پاک راز

بیک هفته بر پیش یزدان پاک

همى با نیایش بپیمود خاک‏

بهشتم در گنجها کرد باز

ببخشید بر هر که بودش نیاز

همى گشت یک هفته زین گونه نیز

ببخشید آن را که بایست چیز

سیم هفته چون کارها گشت راست

مى و جام یاقوت و میخواره خواست‏

بیک هفته با ویژگان مى بچنگ

بمازندران کرد زان پس درنگ‏

تهمتن چنین گفت با شهریار

که هر گونه مردم آید بکار

مرا این هنرها ز اولاد خاست

که بر هر سویى راه بنمود راست‏

بمازندران دارد اکنون امید

چنین دادمش راستى را نوید

کنون خلعت شاه باید نخست

یکى عهد و مهرى بروبر درست‏

که تا زنده باشد بمازندران

پرستش کنندش همه مهتران‏

چو بشنید گفتار خسرو پرست

ببر زد جهاندار بیدار دست‏

ز مازندران مهتران را بخواند

ز اولاد چندى سخنها براند

سپرد آن زمان تخت شاهى بدوى

و زان جا سوى پارس بنهاد روى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *