سیاوش

بخشش جان سودابه خواستن سیاوش از پدر

چهارم بتخت کیى بر نشست

یکى گرزه گاو پیکر بدست‏

بر آشفت و سودابه را پیش خواند

گذشته سخنها برو بر براند

که بى‏شرمى و بد بسى کرده

فراوان دل من بیازرده‏

یکى بد نمودى بفرجام کار

که بر جان فرزند من زینهار

بخوردى و در آتش انداختى

برین گونه بر جادویى ساختى‏

نیاید ترا پوزش اکنون بکار

بپرداز جاى و بر آراى کار

نشاید که باشى تو اندر زمین

جز آویختن نیست پاداش این‏

بدو گفت سودابه کاى شهریار

تو آتش بدین تارک من ببار

چهارم بتخت کیى بر نشست

یکى گرزه گاو پیکر بدست‏

بر آشفت و سودابه را پیش خواند

گذشته سخنها برو بر براند

که بى‏شرمى و بد بسى کرده

فراوان دل من بیازرده‏

یکى بد نمودى بفرجام کار

که بر جان فرزند من زینهار

بخوردى و در آتش انداختى

برین گونه بر جادویى ساختى‏

نیاید ترا پوزش اکنون بکار

بپرداز جاى و بر آراى کار

نشاید که باشى تو اندر زمین

جز آویختن نیست پاداش این‏

بدو گفت سودابه کاى شهریار

تو آتش بدین تارک من ببار

مرا گر همى سر بباید برید

مکافات این بد که بر من رسید

بفرماى و من دل نهادم برین

نبود آتش تیز با او بکین‏

سیاوش سخن راست گوید همى

دل شاه از غم بشوید همى‏

همه جادوى زال کرد اندرین

نخواهم که دارى دل از من بکین‏

بدو گفت نیرنگ دارى هنوز

نگردد همى پشت شوخیت کوز

به ایرانیان گفت شاه جهان

کزین بد که این ساخت اندر نهان‏

چه سازم چه باشد مکافات این

همه شاه را خواندند آفرین‏

که پاداش این آنکه بى‏جان شود

ز بد کردن خویش پیچان شود

بدژخیم فرمود کین را بکوى

ز دار اندر آویز و برتاب روى‏

چو سودابه را روى برگاشتند

شبستان همه بانگ برداشتند

دل شاه کاوس پر درد شد

نهان داشت رنگ رخش زرد شد

سیاوش چنین گفت با شهریار

که دل را بدین کار رنجه مدار

بمن بخش سودابه را زین گناه

پذیرد مگر پند و آید براه‏

همى گفت با دل که بر دست شاه

گر ایدونکه سودابه گردد تباه‏

بفرجام کار او پشیمان شود

ز من بیند او غم چو پیچان شود

بهانه همى جست زان کار شاه

بدان تا ببخشد گذشته گناه‏

سیاوش را گفت بخشیدمش

ازان پس که خون ریختن دیدمش‏

سیاوش ببوسید تخت پدر

و زان تخت برخاست و آمد بدر

شبستان همه پیش سودابه باز

دویدند و بردند او را نماز

برین گونه بگذشت یک روزگار

برو گرمتر شد دل شهریار

چنان شد دلش باز از مهر اوى

که دیده نه برداشت از چهر اوى‏

دگر باره با شهریار جهان

همى جادوى ساخت اندر نهان‏

بدان تا شود با سیاوش بد

بدانسان که از گوهر او سزد

ز گفتار او شاه شد در گمان

نکرد ایچ بر کس پدید از مهان‏

بجایى که کارى چنین اوفتاد

خرد باید و دانش و دین و داد

چنانچون بود مردم ترسکار

بر آید بکام دل مرد کار

بجایى که زهر آگند روزگار

ازو نوش خیره مکن خواستار

تو با آفرینش بسنده نه

مشو تیز گر پرورنده نه‏

چنینست کردار گردان سپهر

نخواهد گشادن همى بر تو چهر

برین داستان زد یکى رهنمون

که مهرى فزون نیست از مهر خون‏

چو فرزند شایسته آمد پدید

ز مهر زنان دل بباید برید

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن