سیاوش

دیدن سیاوش افراسیاب را

پیاده بکوى آمد افراسیاب

از ایوان میان بسته و پر شتاب‏

سیاوش چو او را پیاده بدید

فرود آمد از اسپ و پیشش دوید

گرفتند مر یکدگر را ببر

بسى بوس دادند بر چشم و سر

ازان پس چنین گفت افراسیاب

که گردان جهان اندر آمد بخواب‏

ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ

بآبشخور آیند میش و پلنگ‏

بر آشفت گیتى ز تور دلیر

کنون روى گیتى شد از جنگ سیر

پیاده بکوى آمد افراسیاب

از ایوان میان بسته و پر شتاب‏

سیاوش چو او را پیاده بدید

فرود آمد از اسپ و پیشش دوید

گرفتند مر یکدگر را ببر

بسى بوس دادند بر چشم و سر

ازان پس چنین گفت افراسیاب

که گردان جهان اندر آمد بخواب‏

ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ

بآبشخور آیند میش و پلنگ‏

بر آشفت گیتى ز تور دلیر

کنون روى گیتى شد از جنگ سیر

دو کشور سراسر پر از شور بود

جهان را دل از آشتى کور بود

بتو رام گردد زمانه کنون

بر آساید از جنگ و ز جوش خون‏

کنون شهر توران ترا بنده‏اند

همه دل بمهر تو آگنده‏اند

مرا چیز با جان همى پیش تست

سپهبد بجان و بتن خویش تست‏

سیاوش برو آفرین کرد سخت

که از گوهر تو مگر داد بخت‏

سپاس از خداى جهان آفرین

کزویست آرام و پرخاش و کین‏

سپهدار دست سیاوش بدست

بیامد بتخت مهى بر نشست‏

بروى سیاوش نگه کرد و گفت

که این را بگیتى کسى نیست جفت‏

نه زین گونه مردم بود در جهان

چنین روى و بالا و فرّ مهان‏

ازان پس بپیران چنین گفت رد

که کاوس تندست و اندک خرد

که بشکیبد از روى چونین پسر

چنین برز بالا و چندین هنر

مرا دیده از خوب دیدار او

بماندست دل خیره از کار او

که فرزند باشد کسى را چنین

دو دیده بگرداند اندر زمین‏

از ایوانها پس یکى برگزید

همه کاخ زربفتها گسترید

یکى تخت زرّین نهادند پیش

همه پایها چون سر گاومیش‏

بدیباى چینى بیاراستند

فراوان پرستندگان خواستند

بفرمود پس تا رود سوى کاخ

بباشد بکام و نشیند فراخ‏

سیاوش چو در پیش ایوان رسید

سر طاق ایوان بکیوان رسید

بیامد بران تخت زر بر نشست

هشیوار جان اندر اندیشه بست‏

چو خوان سپهبد بیاراستند

کس آمد سیاوش را خواستند

ز هر گونه رفت بر خوان سخن

همه شادمانى فگندند بن‏

چو از خوان سالار برخاستند

نشستنگه مى بیاراستند

برفتند با رود و رامشگران

بباده نشستند یک سر سران‏

بدو داد جان و دل افراسیاب

همى بى‏سیاوش نیامدش خواب‏

همى خورد مى تا جهان تیره شد

سر میگساران ز مى خیره شد

سیاوش به ایوان خرامید شاد

بمستى ز ایران نیامدش یاد

بدان شب هم اندر بفرمود شاه

بدان کس که بودند بر بزمگاه‏

چنین گفت با شیده افراسیاب

که چون سر برآرد سیاوش ز خواب‏

تو با پهلوانان و خویشان من

کسى کو بود مهتر انجمن‏

بشبگیر با هدیه و با غلام

گرانمایه اسپان زرّین ستام‏

ز لشکر همى هر کسى با نثار

ز دینار و ز گوهر شاهوار

ازین گونه پیش سیاوش روند

هشیوار و بیدار و خامش روند

فراوان سپهبد فرستاد چیز

بدین گونه یک هفته بگذشت نیز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن