سیاوش

سگالش افراسیاب با مهتران‏

چو بگذشت نیمى ز گردان سپهر

درخشنده خورشید بنمود چهر

بزرگان بدرگاه شاه آمدند

پرستنده و با کلاه آمدند

یکى انجمن ساخت با بخردان

هشیوار و کار آزموده ردان‏

بدیشان چنین گفت کز روزگار

نبینم همى بهره جز کارزار

بسا نامداران که بر دست من

تبه شد بجنگ اندرین انجمن‏

بسى شارستان گشت بیمارستان

بسى بوستان نیز شد خارستان‏

چو بگذشت نیمى ز گردان سپهر

درخشنده خورشید بنمود چهر

بزرگان بدرگاه شاه آمدند

پرستنده و با کلاه آمدند

یکى انجمن ساخت با بخردان

هشیوار و کار آزموده ردان‏

بدیشان چنین گفت کز روزگار

نبینم همى بهره جز کارزار

بسا نامداران که بر دست من

تبه شد بجنگ اندرین انجمن‏

بسى شارستان گشت بیمارستان

بسى بوستان نیز شد خارستان‏

بسا باغ کان رزمگاه منست

بهر سو نشان سپاه منست‏

ز بیدادى شهریار جهان

همه نیکوى باشد اندر نهان‏

نزاید بهنگام در دشت گور

شود بچّه باز را دیده کور

نپرّد ز پستان نخچیر شیر

شود آب در چشمه خویش قیر

شود در جهان چشمه آب خشک

نگیرد بنافه درون بوى مشک‏

ز کژّى گریزان شود راستى

پدید آید از هر سوى کاستى‏

کنون دانش و داد یاد آوریم

بجاى غم و رنج داد آوریم‏

بر آساید از ما زمانى جهان

نباید که مرگ آید از ناگهان‏

دو بهر از جهان زیر پاى منست

به ایران و توران سراى منست‏

نگه کن که چندین ز کند آوران

بیارند هر سال باژ گران‏

گر ایدونک باشید همداستان

برستم فرستم یکى داستان‏

در آشتى با سیاوش نیز

بجویم فرستم بى‏اندازه چیز

سران یک بیک پاسخ آراستند

همى خوبى و راستى خواستند

که تو شهریارى و ما چون رهى

بران دل نهاده که فرمان دهى‏

همه بازگشتند سر پر ز داد

نیامد کسى را غم و رنج یاد

بگرسیوز آنگه چنین گفت شاه

که ببسیج کار و بپیماى راه‏

بزودى بساز و سخن را مه‏ایست

ز لشکر گزین کن سوارى دویست‏

بنزد سیاوش بر خواسته

ز هر چیز گنجى بیاراسته‏

از اسپان تازى بزرّین ستام

ز شمشیر هندى بزرّین نیام‏

یکى تاج پر گوهر شاهوار

ز گستردنى صد شتروار بار

غلام و کنیزک ببر هم دویست

بگویش که با تو مرا جنگ نیست‏

بپرسش فراوان و او را بگوى

که ما سوى ایران نکردیم روى‏

زمین تا لب رود جیحون مراست

بسغدیم و این پادشاهى جداست‏

همانست کز تور و سلم دلیر

زبر شد جهان آن کجا بود زیر

از ایرج که بر بى‏گنه کشته شد

ز مغز بزرگان خرد گشته شد

ز توران بایران جدایى نبود

که با کین و جنگ آشنایى نبود

ز یزدان بران گونه دارم امید

که آید درود و خرام و نوید

بر انگیخت از شهر ایران ترا

که بر مهر دید از دلیران ترا

ببخت تو آرام گیرد جهان

شود جنگ و ناخوبى اندر نهان‏

چو گرسیوز آید بنزدیک تو

ببار آید آن راى تاریک تو

چنانچون بگاه فریدون گرد

که گیتى ببخشش بگردان سپرد

ببخشیم و آن راى باز آوریم

ز جنگ و ز کین پاى باز آوریم‏

تو شاهى و با شاه ایران بگوى

مگر نرم گردد سر جنگجوى‏

سخنها همى گوى با پیل تن

بچربى بسى داستانها بزن‏

برین هم نشان نزد رستم پیام

پرستنده و اسپ و زرّین ستام‏

بنزدیک او هم چنین خواسته

ببر تا شود کار پیراسته‏

جز از تخت زرّین که او شاه نیست

تن پهلوان از در گاه نیست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن