سیاوش

فرستادن افراسیاب گرسیوز را نزد سیاوش

بگرسیوز این داستان برگشاد

سخنهاى پیران همه کرد یاد

پس آنگه بگرسیوز آهسته گفت

نهفته همه برگشاد از نهفت‏

بدو گفت رو تا سیاوش گرد

ببین تا چه جایست بر گرد گرد

سیاوش بتوران زمین دل نهاد

از ایران نگیرد دگر هیچ یاد

مگر کرد پدرود تخت و کلاه

چو گودرز و بهرام و کاوس شاه‏

بگرسیوز این داستان برگشاد

سخنهاى پیران همه کرد یاد

پس آنگه بگرسیوز آهسته گفت

نهفته همه برگشاد از نهفت‏

بدو گفت رو تا سیاوش گرد

ببین تا چه جایست بر گرد گرد

سیاوش بتوران زمین دل نهاد

از ایران نگیرد دگر هیچ یاد

مگر کرد پدرود تخت و کلاه

چو گودرز و بهرام و کاوس شاه‏

بران خرّمى بر یکى خارستان

همى بوم و بر سازد و شارستان‏

فرنگیس را کاخهاى بلند

برآورد و دارد همى ارجمند

چو بینى بخوبى فراوان بگوى

بچشم بزرگى نگه کن بروى‏

چو نخچیر و مى باشد و دشت و کوه

نشینند پیشت ز ایران گروه‏

بدانگه که یاد من آید بدست

چو خوردى بشادى بباید نشست‏

یکى هدیه آراى بسیار مر

ز دینار و ز اسب و زرّین کمر

همان گوهر و تخت و دیباى چین

همان یاره و گرز و تیغ و نگین‏

ز گستردنیها و از بوى و رنگ

ببین تا ز گنجت چه آید بچنگ‏

فرنگیس را هدیه بر همچنین

برو با زبانى پر از آفرین‏

اگر آب دارد ترا میزبان

بران شهر خرّم دو هفته بمان‏

نگه کرد گرسیوز نامدار

سواران ترکان گزیده هزار

خنیده سپاه اندر آورد گرد

بشد شادمان تا سیاوش گرد

سیاوش چو بشنید بسپرد راه

پذیره شدش تازیان با سپاه‏

گرفتند مر یکدگر را کنار

سیاوش بپرسید از شهریار

بایوان کشیدند زان جایگاه

سیاوش بیاراست جاى سپاه‏

دگر روز گرسیوز آمد پگاه

بیاورد خلعت ز نزدیک شاه‏

سیاوش بدان خلعت شهریار

نگه کرد و شد چون گل اندر بهار

نشست از بر باره گام‏زن

سواران ایران شدند انجمن‏

همه شهر و برزن یکایک بدوى

نمود و سوى کاخ بنهاد روى‏

هم آنگه بنزد سیاوش چو باد

سوارى بیامد و را مژده داد

که از دختر پهلوان سپاه

یکى کودک آمد بمانند شاه‏

ورا نام کردند فرّخ فرود

بتیره شب آمد چو پیران شنود

بزودى مرا با سوارى دگر

بگفت اینک شو شاه را مژده بر

همان مادر کودک ارجمند

جریره سر بانوان بلند

بفرمود یک سر بفرمانبران

زدن دست آن خرد بر زعفران‏

نهادند بر پشت این نامه بر

که پیش سیاوش خودکامه بر

بگویش که هر چند من سالخورد

بدم پاک یزدان مرا شاد کرد

سیاوش بدو گفت گاه مهى

ازین تخمه هرگز مبادا تهى‏

فرستاده را داد چندان درم

که آرنده گشت از کشیدن دژم‏

بکاخ فرنگیس رفتند شاد

بدید آن بزرگى فرّخ نژاد

پرستار چندى بزرّین کلاه

فرنگیس با تاج در پیش گاه‏

فرود آمد از تخت و بردش نثار

بپرسیدش از شهر و ز شهریار

دل و مغز گرسیوز آمد بجوش

دگرگونه‏تر شد بآیین و هوش‏

بدل گفت سالى چنین بگذرد

سیاوش کسى را بکس نشمرد

همش پادشاهیست و هم تاج و گاه

همش گنج و هم دانش و هم سپاه‏

نهان دل خویش پیدا نکرد

همى بود پیچان و رخساره زرد

بدو گفت برخوردى از رنج خویش

همه سال شادان دل از گنج خویش‏

نهادند در کاخ زرّین دو تخت

نشستند شادان دل و نیک بخت‏

نوازنده رود با میگسار

بیامد بر تخت گوهرنگار

ز نالیدن چنگ و رود و سرود

بشادى همى داد دل را درود

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن