سیاوش

پیغام دادن رستم کاوس را

و زان روى چون رستم شیر مرد

بیامد بر شاه ایران چو گرد

بپیش اندر آمد بکش کرده دست

بر آمد سپهبد ز جاى نشست‏

بپرسید و بگرفتش اندر کنار

ز فرزند و از گردش روزگار

ز گردان و از رزم و کار سپاه

و زان تا چرا باز گشت او ز راه‏

نخست از سیاوش زبان برگشاد

ستودش فراوان و نامه بداد

چو نامه برو خواند فرّخ دبیر

رخ شهریار جهان شد چو قیر

و زان روى چون رستم شیر مرد

بیامد بر شاه ایران چو گرد

بپیش اندر آمد بکش کرده دست

بر آمد سپهبد ز جاى نشست‏

بپرسید و بگرفتش اندر کنار

ز فرزند و از گردش روزگار

ز گردان و از رزم و کار سپاه

و زان تا چرا باز گشت او ز راه‏

نخست از سیاوش زبان برگشاد

ستودش فراوان و نامه بداد

چو نامه برو خواند فرّخ دبیر

رخ شهریار جهان شد چو قیر

برستم چنین گفت گیرم که اوى

جوانست و بد نارسیده بروى‏

چو تو نیست اندر جهان سر بسر

بجنگ از تو جویند شیران هنر

ندیدى بدیهاى افراسیاب

که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب‏

مرا رفت بایست کردم درنگ

مرا بود با او سرى پر ز جنگ‏

نرفتم که گفتند ز ایدر مرو

بمان تا بسیچد جهاندار نو

چو بادافره ایزدى خواست بود

مکافات بدها بدى خواست بود

شما را بدان مردرى خواسته

بدان گونه بر شد دل آراسته‏

کجا بستد از هر کسى بى‏گناه

بدان تا بپیچیدتان دل ز راه‏

بصد ترک بیچاره و بد نژاد

که نام پدرشان ندارید یاد

کنون از گروگان کى اندیشد او

همان پیش چشمش همان خاک کو

شما گر خرد را بسیچید کار

نه من سیرم از جنگ و از کارزار

بنزد سیاوش فرستم کنون

یکى مرد پر دانش و پر فسون‏

بفرمایمش کآتشى کن بلند

ببند گران پاى ترکان ببند

بر آتش بنه خواسته هرچ هست

نگر تا نیازى بیک چیز دست‏

پس آن بستگان را بر من فرست

که من سر بخواهم ز تن‏شان گسست‏

تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ

برو تا بدرگاه او بى‏درنگ‏

همه دست بگشاى تا یک سره

چو گرگ اندر آید بپیش بره‏

چو تو ساز گیرى بد آموختن

سپاهت کند غارت و سوختن‏

بیاید بجنگ تو افراسیاب

چو گردد برو ناخوش آرام و خواب‏

تهمتن بدو گفت کاى شهریار

دلت را بدین کار غمگین مدار

سخن بشنو از من تو اى شه نخست

پس آنگه جهان زیر فرمان تست‏

تو گفتى که بر جنگ افراسیاب

مران تیز لشکر بران روى آب‏

بمانید تا او بیاید بجنگ

که او خود شتاب آورد بى‏درنگ‏

ببودیم یک چند در جنگ سست

در آشتى او گشاد از نخست‏

کسى کاشتى جوید و سور و بزم

نه نیکو بود پیش رفتن برزم‏

و دیگر که پیمان شکستن ز شاه

نباشد پسندیده نیک خواه‏

سیاوش چو پیروز بودى بجنگ

برفتى بسان دلاور پلنگ‏

چه جستى جز از تخت و تاج و نگین

تن آسانى و گنج ایران زمین‏

همه یافتى جنگ خیره مجوى

دل روشنت بآب تیره مشوى‏

گر افراسیاب این سخنها که گفت

به پیمان شکستن بخواهد نهفت‏

هم از جنگ جستن نگشتیم سیر

بجایست شمشیر و چنگال شیر

ز فرزند پیمان شکستن مخواه

مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه‏

نهانى چرا گفت باید سخن

سیاوش ز پیمان نگردد ز بن‏

وزین کار کاندیشه کردست شاه

بر آشوبد این نامور پیشگاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن