کین سیاوش

رفتن زواره به لشگرگاه سیاوش

چنان بد که روزى زواره برفت

به نخچیر گوران خرامید تفت‏

یکى ترک تا باشدش رهنماى

به پیش اندر افگند و آمد بجاى‏

یکى بیشه دید اندران پهن دشت

که گفتى برو بر نشاید گذشت‏

ز بس بوى و بس رنگ و آب روان

همى نو شد از باد گفتى روان‏

پس آن ترک خیره زبان برگشاد

به پیش زواره همى کرد یاد

که نخچیرگاه سیاوش بد این

برین بود مهرش بتوران زمین‏

بدین جایگه شاد و خرّم بدى

جز ایدر همه جاى با غم بدى‏

زواره چو بشنید زو این سخن

برو تازه شد روزگار کهن‏

چو گفتار آن ترکش آمد بگوش

ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش‏

چنان بد که روزى زواره برفت

به نخچیر گوران خرامید تفت‏

یکى ترک تا باشدش رهنماى

به پیش اندر افگند و آمد بجاى‏

یکى بیشه دید اندران پهن دشت

که گفتى برو بر نشاید گذشت‏

ز بس بوى و بس رنگ و آب روان

همى نو شد از باد گفتى روان‏

پس آن ترک خیره زبان برگشاد

به پیش زواره همى کرد یاد

که نخچیرگاه سیاوش بد این

برین بود مهرش بتوران زمین‏

بدین جایگه شاد و خرّم بدى

جز ایدر همه جاى با غم بدى‏

زواره چو بشنید زو این سخن

برو تازه شد روزگار کهن‏

چو گفتار آن ترکش آمد بگوش

ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش‏

یکى باز بودش بچنگ اندرون

رها کرد و مژگان شدش جوى خون‏

رسیدند یاران لشکر بدوى

غمى یافتندش پر از آب روى‏

گرفتند نفرین بران رهنماى

بزخمش فگندند هر یک ز پاى‏

زواره یکى سخت سوگند خورد

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب

نپردازم از کین افراسیاب‏

نمانم که رستم بر آساید ایچ

همى کینه را کرد باید بسیچ‏

همانگه چو نزد تهمتن رسید

خروشید چون روى او را بدید

بدو گفت کایدر بکین آمدیم

و گر لب پر از آفرین آمدیم‏

چو یزدان نیکى دهش زور داد

از اختر ترا گردش هور داد

چرا باید این کشور آباد ماند

یکى را برین بوم و بر شاد ماند

فرامش مکن کین آن شهریار

که چون او نبیند دگر روزگار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن