کین سیاوش
رسیدن رستم به نزد کاوس
پس آگاهى آمد سوى نیمروز
بنزدیک سالار گیتى فروز
که از شهر ایران بر آمد خروش
همى خاک تیره بر آمد بجوش
پراگند کاوس بر یال خاک
همه جامه خسروى کرد چاک
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
ز زابل بزارى بر آمد خروش
بچنگال رخساره بشخود زال
همى ریخت خاک از بر شاخ و یال
چو یک هفته با سوگ بود و دژم
بهشتم بر آمد ز شیپور دم
سپاهى فراوان بر پیل تن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
بدرگاه کاوس بنهاد روى
دو دیده پر از آب و دل کینه جوى
پس آگاهى آمد سوى نیمروز
بنزدیک سالار گیتى فروز
که از شهر ایران بر آمد خروش
همى خاک تیره بر آمد بجوش
پراگند کاوس بر یال خاک
همه جامه خسروى کرد چاک
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
ز زابل بزارى بر آمد خروش
بچنگال رخساره بشخود زال
همى ریخت خاک از بر شاخ و یال
چو یک هفته با سوگ بود و دژم
بهشتم بر آمد ز شیپور دم
سپاهى فراوان بر پیل تن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
بدرگاه کاوس بنهاد روى
دو دیده پر از آب و دل کینه جوى
چو نزدیکى شهر ایران رسید
همه جامه پهلوى بر درید
بدادار دارنده سوگند خورد
که هرگز تنم بىسلیح نبرد
نباشد بشویم سرم را ز خاک
همه بر تن غم بود سوگناک
کله ترگ و شمشیر جام منست
ببازو خم خام دام منست
چو آمد بنزدیک کاوس کى
سرش بود پر خاک و پر خاک پى
بدو گفت خوى بد اى شهریار
پراگندى و تخمت آمد ببار
ترا مهر سودابه و بد خوى
ز سر برگرفت افسر خسروى
کنون آشکارا ببینى همى
که بر موج دریا نشینى همى
از اندیشه خرد و شاه سترگ
بیامد بما بر زیانى بزرگ
کسى کو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش بگفتار زن شد بباد
خجسته زنى کو ز مادر نزاد
دریغ آن بر و برز و بالاى او
رکیب و خم خسرو آراى او
دریغ آن گو نامبرده سوار
که چون او نبیند دگر روزگار
چو در بزم بودى بهاران بدى
برزم افسر نامداران بدى
همى جنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان کنم