کیخسرو
پیمان گشتن کىخسرو با کاوس از کین افراسیاب
چو روز درخشان بر آورد چاک
بگسترد یاقوت بر تیره خاک
جهاندار بنشست و کاوس کى
دو شاه سر افراز و دو نیک پى
ابا رستم گرد و دستان بهم
همى گفت کاوس هر بیش و کم
از افراسیاب اندر آمد نخست
دو رخ را بخون دو دیده بشست
بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد
از ایران سراسر بر آورد گرد
بسى پهلوانان که بىجان شدند
زن و کودک خرد پیچان شدند
بسى شهر بینى ز ایران خراب
تبه گشته از رنج افراسیاب
چو روز درخشان بر آورد چاک
بگسترد یاقوت بر تیره خاک
جهاندار بنشست و کاوس کى
دو شاه سر افراز و دو نیک پى
ابا رستم گرد و دستان بهم
همى گفت کاوس هر بیش و کم
از افراسیاب اندر آمد نخست
دو رخ را بخون دو دیده بشست
بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد
از ایران سراسر بر آورد گرد
بسى پهلوانان که بىجان شدند
زن و کودک خرد پیچان شدند
بسى شهر بینى ز ایران خراب
تبه گشته از رنج افراسیاب
ترا ایزدى هرچ بایدت هست
ز بالا و از دانش و زور دست
ز فرّ تمامى و نیک اخترى
ز شاهان بهر گونه برترى
کنون از تو سوگند خواهم یکى
نباید که پیچى ز داد اندکى
که پر کین کنى دل ز افراسیاب
دمى آتش اندر نیارى بآب
ز خویشىء مادر بدو نگروى
نپیچى و گفت کسى نشمرى
بگنج و فزونى نگیرى فریب
همان گر فراز آیدت گر نشیب
بتاج و بتخت و نگین و کلاه
بگفتار با او نگردى ز راه
بگویم که بنیاد سوگند چیست
خرد را و جان ترا پند چیست
بگویى بدادار خورشید و ماه
بتیغ و بمهر و بتخت و کلاه
بفرّ و بنیک اخترى ایزدى
که هرگز نپیچى بسوى بدى
میانجى نخواهى جز از تیغ و گرز
منش برز دارى و بالاى برز
چو بشنید زو شهریار جوان
سوى آتش آورد روى و روان
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
بمهر و بتیغ و بدیهیم شاه
که هرگز نپیچم سوى مهر اوى
نبینم بخواب اندرون چهر اوى
یکى خطّ بنوشت بر پهلوى
بمشکاب بر دفتر خسروى
گوا بود دستان و رستم برین
بزرگان لشکر همه همچنین
بزنهار بر دست رستم نهاد
چنان خطّ و سوگند و آن رسم و داد
ازان پس همى خوان و مى خواستند
ز هر گونه مجلس بیاراستند
ببودند یک هفته با رود و مى
بزرگان بایوان کاوس کى
جهاندار هشتم سر و تن بشست
بیاسود و جاى نیایش بجست
بپیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد چهر
شب تیره تا بر کشید آفتاب
خروشان همى بود دیده پر آب
چنین گفت کاى دادگر یک خداى
جهاندار و روزى ده و رهنماى
بروز جوانى تو کردى رها
مرا بىسپاه از دم اژدها
تو دانى که سالار توران سپاه
نه پرهیز داند نه شرم گناه
بویران و آباد نفرین اوست
دل بىگناهان پر از کین اوست
ببیداد خون سیاوش بریخت
بدین مرز باران آتش ببیخت
دل شهریاران پر از بیم اوست
بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست
بکین پدر بنده را دست گیر
ببخشاى بر جان کاوس پیر
تو دانى که او را بدى گوهرست
همان بد نژادست و افسونگرست
فراوان بمالید رخ بر زمین
همى خواند بر کردگار آفرین
و زان جایگه شد سوى تخت باز
بر پهلوانان گردن فراز
چنین گفت کاى نامداران من
جهانگیر و خنجرگزاران من
بپیمودم این بوم ایران بر اسپ
ازین مرز تا خان آذرگشسپ
ندیدم کسى را که دلشاد بود
توانگر بد و بومش آباد بود
همه خستگانند از افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پر آب
نخستین جگر خسته از وى منم
که پر درد ازویست جان و تنم
دگر چون نیا شاه آزاد مرد
که از دل همى بر کشد باد سرد
بایران زن و مرد از و با خروش
ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش
کنون گر همه ویژه یار منید
بدل سر بسر دوستدار منید
بکین پدر بست خواهم میان
بگردانم این بد ز ایرانیان
اگر همگنان راى جنگ آورید
بکوشید و رسم پلنگ آورید
مرا این سخن پیش بیرون شود
ز جنگ یلان کوه هامون شود
هران خون که آید بکین ریخته
گنهکار او باشد آویخته
و گر کشته گردد کسى زین سپاه
بهشت بلندش بود جایگاه
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
همه یک سره راى فرّخ نهید
بدانید کو شد به بد پیش دست
مکافات بد را نشاید نشست
بزرگان بپاسخ بیاراستند
بدرد دل از جاى بر خاستند
که اى نامدار جهان شاد باش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش
تن و جان ما سر بسر پیش تست
غم و شادمانى کم و بیش تست
ز مادر همه مرگ را زادهایم
همه بندهایم ار چه آزادهایم
چو پاسخ چنین یافت از پیل تن
ز طوس و ز گودرز و از انجمن
رخ شاه شد چون گل ارغوان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
بدیشان فراوان بکرد آفرین
که آباد بادا بگردان زمین